پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

مــــــتن های عاشقانه



خیال تو می ارزد به داشتنِ همه !

.

.

گونه هایت را برای دست هایم می خواهم

پیشانی ات را برای لب هایم

خودت را برای زندگی ام

می بینی ؟

برای خودم هیچ نمی خواهم ؟!

.

.

عشق یعنی آنجا که دهانها جسارت گفتن ندارند قلب ها می زنند زیر آواز !

.

.

تسبیحی بافته ام

نه از سنگ

نه از چوب

نه از مروارید

بلور اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برای شادمانیت دعا کنم !

.

.

اتفاقِ عشق بینِ من و توست ، نگران نباش ! هیچ اتفاقی اتفاقی نیست …

.

.

گفتم برایت میمیرم

تو خندیدی ولی من ، از همان روز تا کنون دیگر برای خودم زندگی نکردم …

.

.

وقتی سردم میشود کافیست حریر نازک خیالت را دور تا دور خودم بپیچم ؛ تا ابد گرم گرمم …

.

.

من از چشمان “تو” چیزی نمی خواهم به جز گاهی نگاهی …

.

.

پیش از تو همه را با معیارهایم می سنجیدم !

بعد از تو همه را با تو می سنجم حتی معیارهایم را …

.

.

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨﯽ !

.

.

تو برایم چون منشوری … در سفیدی خیالم بیا و خیالم را تجزیه کن ؛ رنگین کمان نگاهت خواهم شد !

.

.

چه با قاطعیت حکم میدهی که “حواست رو جمع کن” و من میمانم که چطور جمعش کنم وقتی تمامش پیش توست !

.

.

دلم میخواد فریاد بزنم بگم : من مترسک خاطرات تو نیستم ، درست مثل دیوانه ای که اصرار دارد بگوید : من دیوانه نیستم !

راستی ! گفته بودم ؟ “من دیوانه نیستم”

.

.

آغوش گرمم باش ؛ بگذار فراموش کنم لحظه هایی را که در سرمای بی کسی لرزیدم !

.

.

مرا حبس کن در آغوشت ؛ من برای حصار بازوان تو مجرم ترین زندانی ام !

.

.

بی خیالت که میشوم ، در کوچه های علی چپ دنبال دلم می گردم !

.

.

گرمایی بوده ام همیشه اما بین خودمان بماند ، سرمایی میشوم وقتی پای آغوش تو در میان باشد !

.

.

با فنجانی قهوه هم میتوان مست شد اگر کسی که باید باشد باشد !

.

.

ﮐﺎﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﻤﺘﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ !

.

.

خواستم هرچه را که بوی تو میداد بسوزانم ؛ جانم آتش گرفت !

.

.

می ترسم کسی نه خودت را ، که دوست داشتنت را از من بگیرد !

.

.

مهم نیست چقدر طول بکشد ، مهم این است که عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد !

.

.

عشق مثل پرواز است ، بالا رفتنش جسارت می خواهد ، بالا ماندنش لیاقت !

.

.

قندان خانه را پُر کردم از حرفهایت

تو که می دانی من چای را تلخ دوست ندارم

هوس فنجانی دیگر کرده ام ؛ کمی بیشتر بمان !

.

.

در خواب هم راحتم نمی گذاری ، بی خبر می آیی ، صدایم می کنی … تا چشم باز میکنم ، باز نیستی !

.

.

دستم را بگیر و مرا به دور دست هایی ببر که در دسترس هیچ دستی نباشم …

.

.

من و تو یه عکس ۲نفره به این دنیا بدهکاریم !

.

.


.

.



میکشم.. می کشی.. می کشد..

هر سه میکشیم!

اما او .. ناز تورا..

تو .. دست از من..

و من…

ای وای، باز فندکم را کجا گذاشته ام؟..،


.


.


هر روز ” دماغ ها ” کوچکتر می شود 

و 

دروغ ها بزرگتر ..،!.


.


.


دیگه عاشقانه ای ندارم...عشقی هم ندارم

اما...

بازم عاشقانه میخونم...

دردش از دردی که لحظه رفتنش کشیدم هم بدتره.


.


.


انقدر از من فاصـــــــــــــله نگیر!!

لامصـــب این بیمـــــار ی که من دارم جزام عشق استـــ..


 



برای دیدن تمام نوشته ها به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

مـــــتن های عاشقانه


همه چیـزش خاصــہ

لبخنـבش

تیپش

رفـتارش

اخلاقـش

احــساسـاتـش

בوسـت בاشتـنش؛

مـخـاطب نبوבہ ڪـہ خـآصـ باشـہ

خاص بوבه ڪـہ مـخـاطب شـבه

.

.

.

ببین گوش کن :

فرقی نمیکنه من و تو متولد کدوم برج سالیم ،

مهم اینه که اگه تو نباشی من همیشه برج زهرمارم . . .

.

.

.

کنارم که هستی

زمان هم مثل من دستپاچه میشود

عقربه ها دوتا یکی میپرند

اما همین که میروی

تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم

جانم را میگیرند ثانیه های

بی تو…

.

.

.

هزار تابلوی مونالیزا

به روی لب

و هزاران موزه هنر

درون چشمت داری . . .

.

.

.

ﺑﺨﺪﺍ !

ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﻮﺷﺖ …

ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺮﻡِ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﺷﺪ …

ﺑِﻜﺮ ﺑﻜﺮ ﺍﺯ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ …

ﻧﺠﻮﺍ ﺷﻮﺩ ﻛﻨﺎﺭِ ﮔﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺰﺩیک ﺍﺳﺖ،

ﻣﻴﺘﻮﺍنی ﻻﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ لمس کنی با لبانت . . .

.

.

.

شعر قافیه نمی خواهد

سطر به سطر آغوشم را ردیف کرده ام ،

تو فقط بیا . . .

.

.

.

می آیی قایم باشک بازی کنیم ؟

من چشم بر زیبایی تو بگذارم و تو آرام در آغوشم پنهان شو . . .

.

.

.

در مسابقه زندگی گل زدن مهم نیست ، گل شدن مهم است !

تقدیم به سرور گل ها …

.

.

برای دیدن تمام نوشته ها به ادامه مطلب بروید.

  ادامه مطلب ...

دانلود کتاب آموزش زبان کردی

دانلود کتاب آموزش زبان شیرین کردی


من ده توانم کوردی قسه بکه م

  



رباعیات خیام

افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد

 وآن مرغطرب که نام او بود شباب
 فریاد ندانم کی آمدوکی شد

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
 یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

 افسوس ندانیم که ما را چه رسید 
از خاکبر آمدیم و بر باد شدیم 

 در کارگه کوزه گری بودم دوش
 دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

 هر یک به زبان حال با من گفتند 
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش

 اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
 وین حرف معما نه تو دانی و نه من

 هست از پس پرده گفتگوی من و تو
 چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

 شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
 هر لحظه به دام دگری پا بستی
 
گفت شیخا هر آن چه گویی هستم
 آیا تو چنان که می نمایی هستی

 آن به که در این زمانه کم گیری دوست
 با اهل زمانه صحبت از دور نکوست
 
آنکس که به جملگی ترا تکیه بر اوست
 چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست

 در هر دشتی که لاله زاری بوده است
 آن لاله ز خون شهریاری بوده است

چو برگ بنفشه کز زمین می روید
 خالیست که بر رخ نگاری بوده است

 چون آب به جویباروچون باد به دشت
 روزی دگر از نوبت عمرم بگذشت

 هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
 روزی که نیامدست و روزی که گذشت

 ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
 وز گردش دوران سرو سامان مطلب

 درمان طلبی درد تو افزون گردد
 با درد بسازو هیچ درمان مطلب

 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
 وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

 پرکن قدح باده که معلومم نیست
 کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

 از منزل کفر تا به دین یک قدم است 
وز عالم شک تا یقین یک نفس است

 این یک نفس عزیز را خوش میدار
 کز حاصل عمر ما همین یک نفس است

 نیکی و بدی که در نهاد بشر است
 شادی و غمی که در قضا و قدر است 

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
 چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

 ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
 دریاب که هفته دگر خاک شده است

 می نوش و گلی بچین که تا درنگری
 گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است

 افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
 در پای اجل بسی جگرها خون شد

 کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
که احوال مسافران دنیا چون شد 

 عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
 یا در پی نیستی و هستی گذرد 

می خورکه چنین عمرکه غم درپی اوست
 آن به که بخواب یا به مستی گذرد

 ای بس که نباشیم وجهان خواهدبود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود

 زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
 زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

 دیدم به سر عمارتی مردی فرد
 کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد

 وان گِل با زبان حال با او می گفت 
ساکن ،که چو من بسی لگد خواهی کرد

 این قافله عمر عجب می گذرد
 دریاب دمی که با طرب می گذرد 

ساقی غم فردای حریفان چه خوری 
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

 یک قطره آب بود و با دریا شد 
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد

 آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ 
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

از جمله رفتگان این راه دراز
 باز آمده ای کو، که به ما گوید باز

 هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
 چیزی نگذاری که نمی آیی باز

 ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم 
با این همه مستی زتو هُشیار تریم

 تو خون کسان خوری و ما خون رزان
 انصاف بده کدام خونخوار تریم؟

 بر خیر و مخور غم جهان گذران 
خوش باشو دمی به شادمانی گذران

 در طبع جهان اگر وفایی بودی
 نوبت به تو خود نیامدی از دگران

 در کارگه کوزه گری کردم رای
 بر پله چرخ دیدم استاد بپای

 می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
 از کله پادشاه و از دست گدای

 هنگام سپیده دم خروس سحری 
دانی که چرا همی کند نوحه گری

 یعنی که نمودند در آیینه صبح 
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

رباعیات حضرت مولانا

                                                            رباعیات حضرت مولانا   

                                                                          

 اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

 آن را که وفا نیست زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

 جز غم که هزار آفرین بر غم باد .


 در عشق توام نصیحت و پند چه سود

 زهراب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

 دیوانه دل است پام بر بند چه سود .


 من ذره و خورشید لقایی تو مرا

 بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پرم

 من که شده ام چو کهربایی تو مرا .


 غم را بر او گزیده می باید کرد

 وز چاه طمع بریده می باید کرد

 خون دل من ریخته می خواهد یار

 این کار مرا به دیده می باید کرد .


آبی که ازین دیده چو خون می ریزد

 خون است بیا ببین که چون می ریزد

 پیداست که خون من چه برداشت کند

 دل می خورد و دیده برون می ریزد .


 عاشق همه سال مست و رسوا بادا

 دیوانه و شوریده و شیدا بادا

 با هوشیاری غصه هر چیز خوری

 چون مست شدی هر چه بادا بادا .

 

دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد

 جان را سپر تیر بلا خواهم کرد

 عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام

 امروز به خون دل قضا خواهم کرد .


از بس که بر آورد غمت آه از من

 ترسم که شود بکام بد خواه از من

 دردا که ز هجران تو ای جان جهان

 خون شد دلم و دلت نه آگاه از من .


 تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

 بسیار فتاده بود اندر غم عشق

 اما نه چنین زار که اینبار افتاد .


 سودای تو را بهانه ای بس باشد

 مدهوش ترا ترانه ای بس باشد

 در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا

 ما را سر تازیانه ای بس باشد .


 ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم

 شعر و غزل و دو بیتی آموخته ایم

 در عشق که او جان و دل و دیده ماست

 جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم .


 ای دوست قبولم کن و جانم بستان

 مستم کن و از هر دوجهانم بستان

 با هر چه دلم قرار گیرد بی تو

 آتش به من اندر زن و آنم بستان .


 ای زندگی تن و توانم همه تو

 جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی از آنی همه من

 من نیست شدم در تو از آنم همه تو .


 باز آی که تا به خود نیازم بینی

 بیداری شبهای درازم بینی

 نی می غلطم که خود فراغ تو مرا

 کی زنده رها کند که بازم بینی .


 هر روز دلم در غم تو زار تر است

 وز من دل بی رحم تو بیزار تر است

 بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

 حقا که غمت از تو وفا دار تر است .


 خود ممکن آن نیست که بر دارم دل

 آن به که به سودای تو بسپارم دل

 گر من به غم عشق تو نسپارم دل

 دل را چه کنم بهر چه می دارم دل .


 در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

 هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

 در مان که کند مرا که دردم هیچ است .


 من بودم و دوش آن بت بنده نواز

 از من همه لابه بود و از وی همه ناز

 شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

 شب را چه گنه حدیث ما بود دراز .


 دل تنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

 بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

 آنچه از غم هجران تو بر جان من است .


 ای نور دل و دیده و جانم چونی

 ای آرزوی هر دو جهانم چونی

 من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

 تو بی رخ زرد من ندانم چونی .


 افغان کردم بر آن فغانم می سوخت

 خاموش کردم چو خاموشانم می سوخت

 از جمله کران ها برون کرد مرا

 رفتم به میان و در میانم می سوخت .


 من درد تو را ز دست آسان ندهم

 دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم 

 کان درد به صد هزار درمان ندهم

آدمــــــها می آیند


آدمــــــــها می آیند.....

آدم ها می ایند. زندگی میکنند و میمیرند 
اما فاجعه ی زندگی تو زمانی اغاز میشود 
که ادمی میمیرداما نمیرود و میماند 
و نبودش در بودن تو چنان احساس میشود 
که تو میمیری در حالی که او زنده است 
در حالی که مرده......


به قلم نگارجون

باچشم تر رفـــــتم

دانلود دکلمه زیبای به همراه صدای داریوش آهنگ شام مهتاب
ومتن کامل دکلمه 
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم ، درمانده تر رفتم

تو کوته دستیم می خواستی ، ورنه منِ مسکین
به راه عشق اگه از پای فتادم ، به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هرچه کوشیدم
زکویت عاقبت بادامنی، خون جگر رفتم

حریفان هریک آوردن از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم،  که دنبال هنر رفتم

ندانستم که تو کی امدی ای دوست؟ کی رفتی؟
به من تا مژده آوردن من از خود به در رفتن

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت 

مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هرجا که رفتم در به در رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم ,.درگذر ازمن
از این ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رَشک آفتابی کی به دست سایه می آیی

تو رَشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

 

روزگارغریبیست نازنین

دانلود دکلمه زیبایی از زنده یاد احمدشاملو

به نام روزگار غریبیست نازنین به همراه صدای داریوش 

ومتن کامل شعر   

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.

دلت را می‌بویند
روزگار غریبیست نازنین
 
عشق را  
کنارِ تیرکِ راهبند     

تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه پنهان باید کرد

دراین بن بست کج و پیچ سرما
آتش را

به سوخت بار سرود و شعر
فروزان میدارند.

به اندیشیدن خطرمکن
روزگارغریبست نازنین

آن که بردر می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان بایدکرد
آنک قصابانند

بر گذرگاه مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبیست نازنین
وتبسم را برلبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه پنهان باید کرد.

کباب قناری
بر آتش سوسن ویاس 

روزگار غریبیست نازنین
ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدارا در پستوی خانه پنهان باید کرد

             


من از شب شاکیم ای یار

شعر زیبای من از شب شاکیم ای یار 


به همراه فایل فلش پلیر برای شنیدن آنلاین



تبسم نقش نیرنگه ، من از شب شاکیم ای یار

طلوعم رو تماشا کن ، منو دست غزل بسپار


منو پاکیزه کن از خواب * ازین لکنت ازین تکرار

رها کن آرزوها رو * ازین زندان بی دیوار


چه ناباور ، چه دردآور سکوتم بینهایت شد

چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد


امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده

تو صبح دلارایی ، من شام دل آزرده


امشب به تو رو کردم ای خاطره ی جاری

تو هق هق دریا وار ، من شبنم بیداری


من از بند نفس جستم * حسابم با خودم پاکه

میون گود فریادم * سکوتم گُرده بر خاکه


یه زخم تازه کم دارم برای باور پاییز

خرابم کن که دلگیرم ازین آبادیه پرهیز


منو تا گریه یاری کن ، حریص امن آغوشم

منو بشناس که از یاده همه دنیا فراموشم

....................................

"کاش یکی بود، یکی نبود" اول قصه ها نبود

اون که تو قصه مونده بود، از اون یکی جدا نبود



بی تومهتاب شبی

دانلود دکلمه  شعر زیبای کـــــوچــــه

به همراه متن کامل شعر  


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:


یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:

ـ «از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»


باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .


اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شاعر :فریدون مشیری

دکلمه: بابک رند