آن روزها

آن روزها

یاد روزهای دیرین، مطالب، خاطرات و شعرهای خودمونی
آن روزها

آن روزها

یاد روزهای دیرین، مطالب، خاطرات و شعرهای خودمونی

ببخشید خلاصه

ببخشید یه چند هفته ی نیستم بخاطر امتحانات پایان دوره ضمن خدمت، جبران میکنم

مفهوم مهربانی...

مهربونی اصلا به این معنی نیست که آدم همیشه خودشو با خواسته های بقیه هماهنگ کنه و اصلا وجود خودشو یادش بره و این مشکل خیلیا هست که میگن هرکاری میکنم نمیتونم بگم: نه همیشه کسی هست که از مشاورها بپرسد.
که مثلا اگه من تقاضای دوستم یا جاری و و یا... رد کنم طرف دلخور میشه اما اگه قبول کنم خیلی برای خودم سخت میشه مگی بدروسینِ روانشناس در جواب میگوید همگی باید قبول کنیم در پس هرنه گفتنی یک بله به کاری دیگر وجود داره و وقتی نگاهمون رو از یه چیزی برمیگردونیم، در واقع داریم به چیزی دیگر رو میکنیم. پس
چیزی را از دست نمیدهید یکسری از مردم دیوانه وار سعی میکنن برای هر کسی، هرکاری انجام بدن ولی زحمت های اونا اصلا به چشم نمیاد و انگار هیچ کاری نکردن و دقیقا این تنبیه برای کسانی هست که از خودشون میگذرن و فداکاری افراطی میکنن و وقت و انرژی محدود خودشونو برای مسائل پیش پا افتاده دیگران به هدر میدن پس از این به بعد مصلحت خودمونو تشخیص بدیم و اگر کمبود وقت داشتیم الویت های خودمونو بیشتر در نظر بگیریم ،چون در نهایت رشد فردی و شخصی ما نشان دهنده کیفیت زندگی ماست. و در آخر با جمله #مایا_آنجلو به اتمام میرسانیم :
«مهربانی به این معنا نیست که برای بقیه حکم پادری را داشته باشیم.»
منبع: روش برخورد با افراد دشوار  "سم هورن"

سلامی با بوی نیاز...



یکی میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.

یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند…
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
─═हईinstagram: farhad__am1989ईह═─

صحنه های کوتاه اما زیبای زندگی...

بهش میگفتن "عباس بندری". اصلیت اش مال جنوب بود. بندریاش حرف نداشت. فلافلاشم معرکه بود. مغازش یه چارراه بالاتر از محل کارم بود. من و مژگان هر وقت میخواستیم چیزی بخوریم می رفتیم مغازه ی عباس بندری. بار سوم یا چهارمی بود که اونورا پیدامون میشد. مژگان نشست رو صندلی و منم رفتم واسه سفارش

-سلام عباس آقا، یه بندری لطف میکنی، خیارشورش کم باشه برگشتم تو صورت مژگان نگاه کردم: تو چی میخوری؟ خندید: هر چی تو میخوری
خندیدم: عباس آقا دو تاش کن لطفا
بعد در یخچالو با انگشت نشون دادمو و گفتم: واسه من یه نوشابه سیاه
برگشتم سمت مژگان : تو چی؟
باز خندید: منم همینطور 
اینبار نوبت عباس آقا بود: سالاد چی؟ میخورید؟
گفتم : من که نمیخورم عباس آقا
برگشتم  سمت مژگان.
دوباره خندید : منم نمیخورم
ایندفعه عباس آقاهم خندید. بهم یه اشاره ی کوچیک کرد. نزدیکش شدم . سرشو آورد دم گوشمو آروم، جوری که مژگان نفهمه؛ گفت: دوستش داری؟
گفتم : خیلی زیاد، چطور مگه؟
گفت: الان بهش بگو! مشتری که نیست، منم اون پشت خودمو میزنم به نشنیدن،  این مژگان خانوم شما امروز خیلی رو کوکه، هرچی بهش بگی، اونم میگه منم همینطور. حرفش تموم نشده بود که جفتمون زدیم زیر خنده.
سر میز موقع گاز زدن ساندویچ، آخر دلش تاب نیاورد. 
بهم گفت: منکه نفهمیدم پشت سرم چی گفتید! ولی چشم بسته قبول. منم همینطور
یه تیکه سوسیس پرید تو گلوم. شروع کردم به سرفه. عباس آقا تا صدای سرفه مو شنید از اون پشت داد زد: مبارکه مبارکه
بعد سه تایی  خندیدم ...
تمام شهر "هم همینطور".  :)
--------
✍️حمید جدیدی


پ.ن:

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

ما خود ثروتیم...


تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی.
 ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست .
و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی .
اون روز چه لباسی می پوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟
 کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه.
 وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه.
 برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه .
دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...
 خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه.
طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه..
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی.
 اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.
 شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند.....
ما با احساس زنده هستیم نه با اموال.
قدر همدیگه رو بدونیم ...

شیرین پادشاه ایران

شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود :
باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

آدمای قشنگ...

نزدیک محل کارم یه سوپرمارکت هست که هر روز صبح ازش خرید میکنم....

فروشنده یه مرد تقریبا سی و چند ساله ست با صورت بور و موهای کم پشت و عینکِ گِرد.
یه بار وقتی داشت حساب کتاب میکرد بهش گفتم:
آقا... شما یه انرژیِ مثبت و حالِ خوبی همراهت هست که باعث شده من اگه هیچ چیزی هم احتیاج نداشته باشم به بهانه ی حتی یه شکلات هر روز صبح میام اینجا....تا اون چند کلمه سلام و صبح بخیر رو باهات دیالوگ کنم.
توقع داشتم تعجب کنه و بگه واقعا ؟ و بعد هم تشکر و تعارف!
اما همون طور که سرش پایین بود و داشت وسیله ها رو میذاشت توی پاکت یه خنده ی بامزه ای کرد و با ابرو، به سمت چپ روی میز ، به چندتا گلِ ظریفِ صورتی رنگ اشاره کرد و گفت:
محل کارش یه کوچه بالاتره
هر روز صبح میاد یه بطری شیر میگیره و موقع رفتن این گُلهارو  اون گوشه جا میذاره ...
یه لحظه دست از کار کشید و رفت و گل های روی میز رو برداشت و مقابل صورتش گرفت و با پلکای بسته نفس کشید و ادامه داد:
مطمئنم دست پرورده ی خودشه...بوی چشماشو میده...
من هیچ وقت اون گل هارو ندیده بودم و حالا تمومِ اون لبخند های شیرین و لحن گرم و حالِ خوبِ آقای فروشنده دستگیرم شده بود.
این واقعیت رو باید قبول کرد که ما آدما تویِ احوال همدیگه نقشِ اساسی داریم.
بعضی اوقات میتونیم تنها دلیلِ حالِ خوبِ یه نفر باشیم...
اما حواسمون باشه بی گدار به آب نزنیم
اگه تکلیفمون با خودمون معلوم نیست به زندگی کسی ورود نکنیم.
و اگه دلیلِ حالِ خوبِ یه نفر شدیم بی منطق جا نزنیم و رهاش نکنیم!
نگو جامعه همینه و منم دست پرورده ی این دنیای بی مسئولیتم!
ما مسئولیم رفیق
لا اقل در برابر احساساتِ آدما...
که ترمیم نمیشه

پذیرش...

اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یاد گرفتی چیست؟

می‌گویم پذیرش است.
یعنی:
پذیرفتن شرایط با تمام سختی هاش...
پذیرفتن آدم ها با تمام نقص هاشون....
پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد...
پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم...
پذیرش یعنی:
پذیرفتن اینکه من کامل نیستم...
پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست...
پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن...
و...
❣️ داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها...

آخرین بارها...

قبول داری!؟

شاید تا حالا
بهش فکر نکردی.
ولی یه جایی تو بچگیامون؛
واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و
با دوستامون بازی کردیم،
بدون اینکه بدونیم...
آخرین بار بوده.

----------

آخرین بارهاتونو یادتونه؟؟؟

کلمه، آخرین چیز است...

استاد فیزیولوژی داشتیم که میگفت:

"دست بیمارهای در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
میگفت: "جان،از دستها جریان پیدا میکند"!
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را نفس خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...
مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...
چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
همان موقع عضویتم را لغو کردم .
ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم؛
این آخرین چیز است ...

با ارزش ترین شی دنیا، (یک قلب مهربان)

یک روز یک دختر کوچک کنار یک کلیسای محلی ایستاده بود.

دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود.
 چون به شدت شلوغ بود.
همان طورکه از جلوی کشیش رد می شد
با گریه گفت : " من میتونم به کانون شادی داخل کلیسا بیام ! "
کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره ،کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای خواب نداشتند فکر می کرد .دو سال بعد آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند ، بر اثر بیماری فوت کرد.
والدین او با همان کشیش خوش قلب تماس گرفتند تا کار های کفن و دفن دخترک را انجام دهد .
در حالی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند ، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بچگانه قشنگ نوشته شده بود : " این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند .
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند .
وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند ،به سرعت سمت کلیسا رفت و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد .
او انگیزه افراد کلیسا را برانگیخت تا پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند .
اما داستان اینجا تمام نشد.
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد ، آن را چاپ کرد.
بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران دلار ارزش داشت .
وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند ، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد .
اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و پولهای زیادی هم از دور و نزدیک به دست آنها می رسید .
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار شد!
امروز اگر شما گذرتان به شهر فیلادلفیا بخورد؛ به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید .
و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید .
همچنین بیمارستان سامری نیکو ( Good Samaritan Hospital ) و مرکز " کانون شادی " که صد ها کودک زیبا در آن هستند را ببینید .
مرکز " کانون شادی " به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند .
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش ، که با نهایت فداکاری جمع شده بود ، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد . در کنار آن ، تصویری از آن کشیش ،دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب " گورستان الماس ها " است به چشم می خورد .

محبّت های نادیده

باید قبول کنیم بعضی آدمها را کمتر دیده ایم،

مثل مداد رنگیِ قهوه ایِ گم شده میانِ آنهمه رنگ،
مثل خودکارِ مشکی،
مثل همانهایی که بیشتر از بقیه کنارمان بودند و ما هیچ ندیدیمشان ..

همان هایی که به قولِ معروف دستشان نمک ندارد...


چرا همان موقع نه، چرا حالا...

مثلِ وقتهایی که بعد از چند ماه دنبال آهنگی گشتن، توی تاکسی میشنویش...
مثل وقتهایی که کل خانه را زیر و رو میکنی برای پیدا کردن چیزی و شش ماه بعد زیر تخت پیدایش میکنی...
مثلِ پوتینی که آخر زمستان حراج میخورد...
مثلِ لباسی که تازه اندازه ات شده و دیگر مدلش دلت را نمیلرزاند...
مثلِ سفری که پنج سال قبل آرزویش را داشتی و حالا سهمت شده...
مثلِ کفشِ قرمزی که پنج سال پیش دوستش داشتی و حالا خاک میخورد بالای کمدت...
مثلِ وقتی ساعت ۳ صبح هوایِ دربند به سرت میزند و شش صبح که راهی شدی لبخند هم روی لبت نداری...
مثلِ عکسی که برای پیدا کردنش کل آلبوم ها را ورق زدی و وقتی از سرت هوای دیدنش افتاد،لای کتاب پیدایش میکنی...
دوست داشتن های از دهن افتاده،
دیدن هایِ خیلی دیر،
برگشتن های بی موقع؛
دردی دوا نمیکند،
حسرت آن روزهایت را جبران نمیکند،
و تو را به آن روزهایی که اتفاق افتادنشان معجزه زندگیت بود برنمیگردانند...
فقط تمام زندگیت را پر از این سوال میکند:
چرا همان موقع نه،چرا حالا....

ربط، رابطه ، روابط

مهم ترین چیز در روابط انسان ها گفتگو است، اما مردم دیگر با هم حرف نمی زنند، به هم گوش نمی کنند؛

آن‌ها سینما می‌روند٬
تلویزیون تماشا می‌کنند،
به رادیو گوش می‌دهند،
کتاب می‌خوانند،
پست های روی اینترنت را به روز می‌کنند،
اما تقریبا هرگزبا هم صحبت نمی کنند!
اگر بنا داریم دنیا را تغییر بدهیم، چاره ای جز این نیست که از نو برگردیم به دورانی که جنگجوها دور یک آتش جمع می‌شدند و برای هم قصه تعریف می‌کردند.

پائولو کوئیلو

تنهایی محض

با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی رو که اون شب دیدم و شنیدم به یاد دارم.

ما خونه‌مون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه‌های محل بهش می گفتن «خانه‌ی ارواح».
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم. اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مردی لاغر با چشم‌های نافذ به اون خونه میره و احضار روح می کنه. حتا می‌گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد.
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره، از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونه‌ی ترسناکی بود. با نور چراغ قوه خونه رو گشتم. همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود. وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچک‌شون زندگی می‌کردن.
در همان لحظه ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده. سریع توی کمدی قدیمی قایم شدم و در رو بستم. همه جا تاریک و هولناک بود و می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم. آرام آرام به اتاقی که من بودم اومد و ملافه‌های روی مبل رو برداشت. صدای کبریت زدن به گوشم رسید و بعد شنیدم که یه چیزهایی با خودش میگه. مشکوک شدم و لای در رو کمی باز کردم. پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم.
بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: «این چطوری کار می کنه؟ آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم».
صدای زنی گفت: «داریم می آییم، یه لحظه صبر کن»
بعد صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و خنده‌های دو تا بچه رو شنیدم. تموم وجودم یخ زده بود. مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت: «چرا سر جای من نشستی؟»
دختره گفت: «جای خودمه، برو اونورتر»
زنه گفت: «بشینید بچه ها، می خوام واسه‌تون انار دون کنم».
مرده گفت: «شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود! راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟»
زنه گفت: «مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار».
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم. با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون. ناگهان فریاد زدم: «نه نه، در رو باز نکن».
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: «کی اونجاست؟»
گفتم: «روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام».
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد. من فریاد می کشیدم و اون اشک از چشم‌هاش روان بود. اما وقتی چشمم به میز افتاد خشکم زد. روی میز فقط یه ضبط صوت داشت میخوند...

روزبه معین

خدافظــــــــــــــــــــــــــــــِی

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش // باید برکشید در این ورطه رخت خویش



خدافظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی


ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟


ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻠﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ .
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﺰﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭم ها به ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑه غیر ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟؟؟
ﺣﺎﻻ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ "ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ " ﺍﺳﺖ .
ﭘﺲ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﯿﮑﺸﯿﻢ،ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ...
ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺩﻟﮕﺮﻣﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ، ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺳﻨﮕﯿﻨﯿﻪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﻨﻪ .
ﭘﺲ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ .
ﭼﻮﻥ ﺍز کجا معلوم ..

مثل دو ماهی افتاده بر خاک ... به دور از چشم دریا رفتیم از دست

بذار جز این سکوت سرد لبهات ... برام چیزی به یادگار نمونه
بذار تا نقطه پایان این عشق ... مثل اشکی بشینه روی گونه


میون قلبای امروزی ما ... نیمدونم چرا نمیشه پل بست
مثل دو ماهی افتاده بر خاک ... به دور از چشم دریا رفتیم از دست


تحمل می کنم غیبتو ماهو ... میدونم نیمه همدیگه هستیم
نشد پیدا بشیم تو متن قصه ... به رسم عاشقی هر دو شکستیم

فروغ فرخزاد ( شعری دیگر)

از اونجا که شعرای فروغ بهم شور میده یکی دیگه هم میزارم دوست گمنامم ازش خوشش میاد مگه نه ؟


روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم نیز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه ی عاصی

در درونم هایهو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

هایهای گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم،نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خواست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خواست

مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شورانگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه ی تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زرورق اندیشه ام،آرام

می گذشت از مرز دنیاها

باز تصویری غبارآلود

زان شب کوچک،شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان،میوه های نور

یکدیگر را سیر می کردیم

با بهار باغهای دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زرورق اندیشه ام،آرام

می گذشت از مرز دنیاها

روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟

بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم



شعر دیگری از فروغ


بازهم قلبی به پایم افتاد
بازهم چشمی به رویم خیره شد
بازهم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
بازهم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد،سیراب شد
بازهم در بستر آغوش من
رهوری درخواب شد،درخواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه میخواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
اوشراب بوسه میخواهد ز من
من چه گویم قلب پرامید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تابسوزاند در او تشویش را
او به من می گوید ا‌ی آغوش گرم
مست نازم کن،که من دیوانه ام
من به او می گویم ای آشنا
بگذر از من،من ترا بیگانه ام
آه از این دل،آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا،کس به آوازش نخواند


فروغ فرخزاد

باورن تو رو یادم میندازه


تو هر شهر دنیا که بارون بیاد 
خیابونی گم میشه تو بغض و درد 
تو بارون مگه میشه عاشق نشد؟ 
تو بارون مگه میشه گریه نکرد؟ 

مگه می‌شه بارون بباره ولی 
دل هیشکی واسه کسی تنگ نشه 
چه زخم عمیقی توی کوچه‌هاست 
که بارون یه شهرو به خون می‌کشه 

تو هر جای دنیا یه عاشق داره 
با گریه تو بارون قدم می‌زنه 
خیابونا این قصه رو می‌دونن 
رسیدن سرآغاز دل کندنه 

هنوز تنهایی سهم هر عاشقه 
چه قانون تلخی داره زندگی 
با یه باغی که عاشق غنچه‌هاست 
چه جوری می‌خوای از زمستون بگی 

یه وقتا یه دردایی تو دنیا هست 
که آدم رو از ریشه می‌سوزونه 
هر عشقی تموم می‌شه و می‌گذره 
ولی خاطرش تا ابد می‌مونه 

گاهی وقتا یه جوری بارون میاد 
که روح از تن دنیا بیرون می‌ره 
یکی چتر شادی‌شو وا می‌کنه 
یکی پشت یه پنجره می‌میره 

تو هر جای دنیا یه عاشق داره 
با گریه تو بارون قدم می‌زنه 
خیابونا این قصه رو می‌دونن 
رسیدن سرآغاز دل کندنه 

هنوز تنهایی سهم هر عاشقه 
چه قانون تلخی داره زندگی 
با یه باغی که عاشق غنچه‌هاست 
چه جوری می‌خوای از زمستون بگی

داد زدن


استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
,شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

خدایا فقط خودتو عشقه هیچکس محبتش پایدار نیست


وقتی تنها میشوی

بدان خدا همه را بیرون کرده

تا با تو تنها باشد...



وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت

از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که

فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...


این حرف رو قبول دارم ........


این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت!!

هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت...

دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بوَد

گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...


"صائب تبریزی"

خدایا بابت همه ناشکری هام عذر میخام ..........


گنجشک با خدا قهر بود…….

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند

 و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛

 من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد...
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت

و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت :

 لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

 و سنگینی بغضی راه کلامش را بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت.

 فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:

ماری در راه لانه ات بود.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

 آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.!!!!!!!!
خدا گفت:

و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

 اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …

شعری از فروغ

شعر فروغ وصف حال ما :

 

میروم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور


شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بی جا و تباه

می برم تا زتو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله میلرزد، میرقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

میروم خنده به لب خونین دل

میروم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل....

چو عاشق می شدم گفتم ربودم گوهر مقصود / ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

مغنی (شعر خودم)



مغنی بگو دل گرفتار اوست                                                    

 گدای محبت ز انبار دوست


مغنی دلم از غمش سوخته                                                          

 ز قعر دلم آتش اندوخته


مغنی نوایی ز بزم  طرب                                                               

 بزن تا به رقص آورد این عرب


مغنی  صدایم به کسری  رسان                                                             

غمم بر دل یارعزری نشان


مغنی بخوان و سوا لی مکن                                                    

سخن نزد دلبر به اندازه کن


مباد ا گما نش ز من بد شود                                                     

نیا زم  به در گاه او رد شود


مغنی مقام همایون بزن                                                        

رگم را ز دریای جیحون بزن


روان گردد این  خون به جویبارها                                                             

رها گردد این دل ز آ زارها


مغنی نوایی ز دلدادگی                                                                       

به  یا د زما ن های آوارگی


مغنی  پیامی به آواز خوش                                                                  

ببر سوی شیرین فرهاد کش


بگو تا  که  جان  باشدم  در بدن                                                                     

زعشقت  بجویم به هر انجمن


مغنی بخوان  یک دهن شعر نو

که مست توام من نه این آبجو


مغنی  بخوان تا  بسوزد درون                                                                    

که ازعشق  شیرین  گرفتم  جنون


مغنی  نوایی ز آواز تار                                                                      

بزن  در بر این  دل بی قرار


دو چشمم چو یعقوب  کم سو شده                                                                 

د گر من  نماندم همه او شده


مغنی بیاور نی و نغمه ات                                                                     

بپا کن که آید همه  خنده ات


به یاد  دهان و لب غنچه اش                                                                         

به  پاکی قلب و رخ  بچه اش


مغنی  بسوزان  دل و دیده ام                                                                    

چه سیبی که  از باغ  او چیده ام


به  جرم همان  سیب  بیرون  شدم                                                                       

بهشتی  بدم  من کنون  این  شدم


مغنی  تو ماندی برایمکنون                                                                   

بزن  تا برآید  زمن  سیل  خون


مغنی بزن تار شب های تار                                                            

نشد  قصه آخر که خوابید یار


مغنی چه  گویم  ز احوال  خویش                                                                     

دلم   ریش  گردد ز اقوال  خویش


برو یار  من  یار دیرین  من                                                                    

که  دیگر نباشی تو در دین من


از این  پس  من  و  شعر  و آزادگی                                                                     

خلاصیم  هر  سه از این بردگی


بدان  این منم بعد این  نوکری                                                                   

که فرهاد روزی  کند  سروری


19/2/93

چقدر لبخند بدهکاریم؟


ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک “آخ...یش!” یا “به به!” بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی.می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند.

می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان.
یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم.
٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم.
می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد.

خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: “این که بیشتر شد… حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!”
تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم.
انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است.
لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم:

“آخیش! به به!”

حالا حساب کنید چقدر به هم بدهکاریم؟

راه عشق ( از اشعار خودم)

 این شعر رو تقدیم می کنم به دلم تو سالهای خیلی دور که از سر عشق و دلدادگی شب و روز شعر می سرود... یادت بخیر روزگار خوش .... شعر رو در ادامه مطلب نگاه کنید ..... 

 

ادامه مطلب ...

احساسات زیبایی یه کودک بی مادر با صدای مادرش

کودکی که یک سال پیش مادرش رو از دست داده و نزد عمه خود زندگی میکند
عمه این کودک آهنگی را برایش پخش میکند که مادر مدتی قبل از مرگش خوانده بود
به حالات کودک توجه کنید زمانی که صدای مادرش رو میشنود
احساسی که زبان از بیان آن قاصر میماند...


حتما ببینید خیلی قشنگه . من که حسابی گریه م گرفت : 


http://s5.picofile.com/file/8120569742/BestMusic.mp4.html

آی دنیا بیزارم ازت . ای زندگی سیرم ازت

ﺟﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘُﺮ می کنند

ﺍﺣﺴﺎﺱ ... ﺳﯿﺮﯼ ﭼﻨﺪ؟؟ !
ﺁﺩﻡ ﻫــﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒـــﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻨﺠــﺎ !
ﺩﻭﺳﺘــﯽ ﻫــﺎﯾﺸﺎﻥ ﻧـــﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺳــﺖ
ﺩﻟﺒﺴﺘــﻦ ﺷـــﺎﻥ ﻏﺮﯾـــﺐ است 
...
ﻭ ﺭﻓﺘــﻦ ﺷﺎﻥ ﺁﺷﻨـــﺎ !...

زندگی فراتر از آنچیزی است که می پنداریم

اَگــــَر میدآنی دَر دُنیـآ کــَسی هست که بـآ دیدَنــَش
رَنگ رُخســآرَت تغیـــیر میکنــَد،
و صــِدای قــَلبـَت اَبرویــَت را به تــآراج میبــَرد،..
مــهـم نیــست که او مـآل تــو بــآشــَد…
مــهــِم این استــ که فـــَقــَط بــــآشـَد،
زِندگیـــ کــُند ، لــِذَت ببرَد و نــَفــَس بـــکشــَد …

اینم شعر خودم ... مال 4 سال پیشه ضعیف بو ببخشید


شب تنهایی

امشب زتنهایی دل بی تو به جان آمد        

از سینه ی سوزانم صدآه وفغان آمد

از دوری جان دوست بی جان شده ام گویی

صد درد وبلا یکجا در جان به میان آمد

زلفش سیه وچشمش لولو بود ومرجان

دیشب خبر آوردند آن سر وچمان آمد

روزی به سر چشمه  رفتم که بیارم آب

دیدم که رخ محبوب از آب روان آمد

آن دم که تو را دیدم  با چشم دل عاشق

صد شعر طرب انگیز یکسر به زبان آمد

هر شب به خیال او با چشم پر از اشکم

میخوابم در خوابم دلبر ز نهان آمد

روزی که دل فرهاد بشکست زغم شیرین

گویید رفیقان را پایان زمان آمد

 

عادت می کنیم


وقت داشتید بخوانید - اسم نویسنده را نمی دانم


عادت می کنیم

---
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ - ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ... ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ - ﻏﺼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ
ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ. ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ " ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ " ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ . ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡاﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ . ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ . ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ . ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ، ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ . ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ .
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ . ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ . ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔﺮ . ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ. ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ، ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ . ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ . ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ . ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ. ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ . ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ . ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ " ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ " . ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ " ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ " ... . ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ..

با ارزش بودن به از موفق بودن!!!!





این حرف خیلی معنی داره؛ چیزی که من فهمیدم اینه که آدم اگه با ارزش باشه واسه خودش خانواده ش یا جامعه ش و کشورش قطعا آدم موفقی هم هست اما هر آدم موفقی صرفا با ارزش نیست و موفقیتش خوشحالی درونی براش نمیاره ....
نظر شما چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوروز 93 مبارک


این شعر خودمه که نوروز سال 90 از خودم در وکردم؛ به مناسبت نوروز امسال (هرچند زوده هنوز) تقدیم می کنم به همه دوستان و نزدیکان خوبم. با آرزوی اینکه امسال حداقل به نصفی از آرزوهامون برسیم.

باز نوروز آمد و فصل بهار.......................روزهای دِی همه شد یادگار
سال نو شد، سبز گشتند برگها...............زندگی آمد برفتند مرگها
کاش دلها چون درخت بید بود.............در زمستان هم مثال عید بود
کاش در دل هم، نهالی از امید.............سر برآرد؛ تا بگوییم عید عید
دیدگان را تازه و دلها تمییز ................. دردها را یک به یک برآب ریز
کاش نوروز همه یکسان بود ...............خنده بر بیچارگان مهمان بود
سالها وروزها، تند می روند............عمرها ی خوب و بد را می برند
هرکسی عمرش رضایتمند بود.............او در این نوروز سعادتمند بود
معنی نو بودن از آزادگی است .......گرنه این نو بودنت ، بیچارگیست
عید یعنی بازگشت به خویشتن..............عطر پاکی با درون آمیختن
آرزو دارم در این سال جدید.................. آرزوهاتان شود یک یک پدید
دوستان هر روزتان نوروز باد................عمرتان چو سال نو پیروز باد

نوروز1390/فروردین 7

در انتظار آینده ای مبهم


سلام

دیروز پاسخنامه های آزمون دکتری اومد رو سایت. نشستم حساب کردم دیدم وضعیتم بد نیست اما تو فکرم مصاحبه رو چیکار کنم. دوتا کتاب نوشتم اما هزینه چاپش خیلی زیاده و هیچ انتشاراتی خودش هزینه نمیکنه، دوتا مقاله دارم که معلوم نیست چاپ بشه یا نه! فکر نکنم با این وجود قبول بشم. از یه طرف سربازی هم معضل دیگه ست.

خلاصه همه عمرمون درس خوندیم به امید اینکه روزی رو پا خودمون بایستیم و پدر عزیزمو بازنشسته کنم بشینه خونه و با مادر بفرستمشون حج. به عنوان پسر بزرگ خانواده مسولیت زیادی رو دوشم احساس می کنم.

کاش چندتا داداش بزرگتر از خودم داشتم باهم میشستیم فکر می کردیم یه کار و کاسبی راه می انداختیم.خیلی تنهام نه بخاطر اینکه کسی رو نداشته باشم اتفاقا دارم فقط گاهی وقتا با اینکه خیلی ها رو داری اما باز بدجور احساس تنهایی می کنی. تنهایی یعنی نتونی با کسی درد و دل کنی. نتونی مشکلتو به کسی بگی. غرورت اجازه نده به کسی خواهش کنی و چیزی بخای. حرفمو کسی میفهمه که درد مشابه داشته باشه.

خدا کمک کنه به آرزوهام که رسوندن خانوادم به آرزوهاشونه برسم. شماهم برام دعا کنید دوستان عزیز. آمییییییییین

روزهای خوب چقدر کوتاهه

روزهای خوب چقدر کوتاهه، روزهایی که فکر می کنی همه دنیا مال توئه، روزهایی که فکر می کنی خوشبخترین مرد روی زمینی.

روزگار چه ساده ما رو بازیچه دست خودش قرار میده

درست موقعی که فکر می کنی آرزوت تو مشتته و محکم گرفتیش، مشتت رو که باز می کنی می بینی خالیه، مثل اینکه بخوای مدت زیادی آب رو تو مشتت نگه داری اما نمیشه.

زندگی فقط یه شوخی ساده س، نباید به هیچ کس و هیچ چیز دل بست.

نباید جز به خدا به کسی اعتماد کرد.

حتی اونیکه مدعیه از دل و جان میخادت فقط یکی دوماه شور و اشتیاق داره و میخادت، بعد ازت سیر میشه. واسه همین زندگی پسته.

چقدر سخته با سن کم، تجربه های سخت و تلخ یک انسان 60 ساله رو داشت.

چقدر سخته با وجود سن کم، احساس مسئولیت یک فرد 50 ساله رو داشت.

چقدر سخته اطرافیانت فکر کنن شاد و خوشحال و بی غمی اما اینطور نباشه.

چقدر سخته مرد باشی و نتونی مراد دل عزیزانتو برآورده کنی.

چقدر سخته گریه ت بیاد و دلت بخاد فریاد بزنی اما صداتو خفه کنی و اشک بیصدا بریزی چون اسم مرد روته.

چقدر سخته کلی حرف نگفته رو دلت باشه اما کسی رو نداشته باشی پای حرفات بشینه.

چقدر سخته حرفای دلتو بنویسی ولی بقیه فکر کنن اینارو از جایی copy کردی.

و چقدر سخته حرفات زیاد باشه ولی از ترس اینکه نخوننش همشو ننویسی

" فرشته بیکار "

 



مردی خواب عجیبی دید. او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته است و به کارهای آنها نگاه میکند . هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین میرسند باز میکنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشته پرسید : شما چکار میکنید؟

فرشته در حالی که نامه ها را باز میکرد جواب داد : اینجا بخش دریافت است . ما دعاها و تقضاهای مردم زمین که توسط فرشتگان به ملکت میرسد به خدا تحویل میدهیم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز دسته بزرگی از فرشتگان دید که کاغذهایی را داخل پاکت میذارند و آنها را توسط پیک ها به زمین میفرستند. مرد پرسید شماها چکار میکنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش اسال است. ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به زمین میفرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته دید که بیکار نشسته است با تعجب پرسید: شما اینجا چکار میکنی و چرا بیکاری؟

فرشته جواب داد: انجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب تصدیق دعاها را بفرستند ولی عده بسیار کمی این کار را انجام میدهند. مرد از فرشته پرسید: چگونه مردم باید وجاب دعاها را تصدیق کنند؟

فرشته پاسخ داد : فقط کافی است بگویند : خدایا متشکرم!

ماهیت تنهایی ( تجارب شخصی)





تنهایی از جمله احساساتی است که گاهی دچارش می شویم. تمایل به کناره گیری از دیگران امر غیر عادی نیست ولی اکثر اوقات عمر کوتاهی دارد و اصلاح می شود.

کناره گیری اجتماعی می تواند شامل فقدان علاقه به دنیای بیرون باشد و یا گاهی فرد در جمع و جدا از جمع.

گاهی ممکن است از نظر عاطفی احساس تنهایی کنیم در حالیکه در میان افراد جامعه هستیم ولی در برقراری رابطه با دیگران ناتوان باشیم. نباید دقت داشت که احساس تنهایی برابر تنها بودن نیست چون هر شخصی گاهی زمانی را برای تنها بودن در نظر می گیرد، تنهایی یک احساس انفعالی است ؛ بقای آن ناشی از اجازه خود ماست ؛ هیچ کاری برای رفع آن انجام نخواهیم داد ، پس اجازه می دهیم ما را در بر بگیرد و گاهی به این احساس خوشامد نیز می گوئیم؛ ولی باید بخاطر داشته باشیم که پذیرفتن تنهایی و غرق شدن در آن ، به احساس افسردگی و درماندگی منجر می شود.هر یک از ما برای تغییر و آموختن روشهای مختلف کنار آمدن بک محیطهای جدید، آستانه تحمل خاصی داریم . بعضی از افراد برای روبرو شدن بک محیط تازه دچار اندوه و غم می شوند، بعضی دچار از دست دادن معنا ، ترس از تغییر ، پیش بینی نومیدی و یا بالاخره احساسات تنهایی می گردند.

برای آنکه بتوانیم بک چنین احساساتی مقابله کنیم ابتدا باید آنرا بپذیریم ؛ یعنی بپذیریم که احساس تنهایی می کنیم که این خود در بعضی از موارد کاریست دشوار، پس از پذیرش باید آن را به گونه ای ابراز کنیم که این طرق مختلفی را شامل می شود مانند درد دل با دوست، نوشتن خاطرات، کشیدن عکس ، نواختن ساز ، خواندن آواز و یا نوشتن نامه تنها در این مواقع است که می توانیم به امور مهمی در این راستا پی بریم بعنوان مثال : غمگینی ما باعث احساس تنهائیمان گردیده و پس از آن دریابیم که این احساس از کجا آمده و با زندگیمان ارتباط یافته شاید این غم بر اثر ترک خانواده و گام گذاشتن در محیط جدید با افراد جدید و نقاط فکری مختلف، باشد .

پس به موازات توانایی ما در یـافتن این ارتبـاط، قـدرت تغیـیر آن نیـز افزایش می یابد . یک تغییر آنکه می توانیم برای تسکین با والدین خود تماس بگیریم . ازطریق تلفن – نامه و … پس از آن می توانیم این احساس خود را با کسی در میان گذاشته مثل دوست، معلم ، مشاور … . که می تواند نقطه شروعی باشد برای ختم تنهایی . اول از هرچیز باید این احساس را شناخت و باید آنرا پذیرفت و همچنین اراده کرد تا آن را از بین برد.

  برای مقابله با تنهایی راههای زیادی وجود دارد به چند شیوه توجه کنید:

  - شرکت در فعالیتهای جمعی ( موسیقی ، تئاتر، شعرخوانی ، کوهنوردی .) شرکت در فعالیتهای مفرح ذهن مارا از احساس تنهایی بر می گیرد و به خود مشغول می دارد به اینکه فردا چه کارهایی را باید به سامان برسانم ، چه برنامه ای برای بهتر پیش بردن کار ریخته شود و این فعالیتها مستقیماً روی خلق و خوی ما تأثیر می گذارد و همچنین در این جمعها می توان افراد با علائق مشترک خود را ببینیم با آنها در تبادل نظر باشیم و از آنها مهارتهای بیشتری را کسب کنیم و برای کسب مهارتهای بیشتر انگیزه وافری به آینده ایجاد گردد. ما نیاز داریم خود را موظف به رویا رویی با دیگران کنیم با آنها صحبت کنیم قدم بزنیم ، طرح بریزیم و اجرا کنیم.

  - از دوستانتان بخواهید درکارهایتان و همچنین کشف محیطهای تازه شما را یاری بخشند.

  - فعالانه در باشگاههای ورزشی شرکت نمائید و از تمرین و ورزش احساس لذت کنید.

  - ساعاتی را با دوستان به تفریح بپردازید ( پارک ، جشن تولد و...)

  - ساعاتی را به مطالعه با دوستان اختصاص دهید تا بتوانید از توانائیهای آنان در رفع مسائل درسی سود جوئید و یا بالعکس سود برسانید.

  - خود را غرق تلاش و اشیای خارج از خود کنید.

  - در علایق خود تنوع ایجاد کنید.

  - بدنبال اشخاص یا اشیایی بگردید که بتوانید صادقانه مجذوب شوید.

  - خودتان را با زبان یا به زور وادار به فعالیت کنید.

شعر بی شعرم

روزگار شیرین گذشته   

 

یاد آن روزها می کنم ، بخیر

آدمی بودم پرتوان و بی حیله

کنون ببینم چگونه خسته و درمانده و تنها افتاده ام

روزگاری بود با درون خویش درافتاده

روزگار شیرین دعوا

روزگار شور و هیجان و غوغا

صبحگاهان دست به گریبان تا شب که میمالیدمش به خاک

اما؛ سالهاست که به زیر افتاده ام

صورتم جای زخم های دشنه ی شیطان است

قلبم، تکه های پازلی شده که کودکم توان چیدنش نیست

مرگ بر روزگار تنهایی

تنها بودن عذاب دنیایی

ودنیا برایم منزلی بس ویران و خراب

شعرهایم  بی سامان

در غمم سرگردان

بی قافیه و هریک جدا و تنها و خود محور

روزگار تلخی شده است

تنم بی روح است

چگونه پس زنده ام ؟

تنها به عشق مادری که مهرش بی ریاست و عشقش بی طمع

عاقبت چه می شود ؟

انصاف نیست عذابم بیش از این شود

هم در این فضای نکبت بار دنیا

هم در جوار رحمت بی منتها

من جز این اما ، نمی دانم

روزی مهربانی دستم را خواهد گرفت

مهربانی که خود تنهاترین تنهایان است .  

داستان غم انگیز ما

داستان غم انگیز ما


وقتی روشنفکری ، سرگرمی میشود :


روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!


یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!


یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!


سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد

بهترین دوست کیست .... ؟؟؟؟؟

  

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید :چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...

جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت:

تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد

درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند 

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها

 جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است

فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد 

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی

بهترین دوست کسی است که : شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست

چقدر خداوند بزرگ است

درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد...

آسمان جای عجیبیست نمی دانستم

عاشقی کار غریبیست نمی دانستم


 

عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم

عشق کار همه کس نیست نمیدانستم.

شما همان چیزی می شوید که فکر می کنید

شما همان چیزی می شوید که فکر می کنید

اگر معتقدید پیشامدها آن شکلی که آرزو می کنید خواهند بود ، پس اتفاقات به همان صورت رخ خواهد داد . اگر معتقدید پیشامدها شکل زندگیتان را تعیین می کنند، همیشه قربانی باقی می مانید.

قربانی بودن فواید دارد و راحت هم هست! چون همیشه کسانی اطرافتان هستند که از شما حمایت کنند یا برایتان تأسف بخورند. حالا فکر کنید چه اتفاقی می افتاد اگر در زندگی نقش قربانی را بازی نمی کردید؟ دنیا چه مشکلی پیدا می کرد اگر زندگی را با تمام جنبه هایش می پذیرفتید و هر روز با طلوع آفتاب، امواج درخشان حیات را از خود ساطع می کردید؟

 ● اثر کیفیت تصمیم گیری بر زندگی
 شما به دلیل انتخاب هایی که در زندگی انجام داده اید در جایگاه کنونی تان قرار دارید. اگر امید دارید آینده بهتر از گذشته باشد، لازم است انتخاب های بهتری انجام دهید. آیا در دریایی از وام و بدهی غرق شده اید؟ قرار گرفتن در چنین وضعیتی چه احساسی دارد؟ من در این موقعیت بوده ام و می دانم احساس خوبی نمی توان داشت. به هر حال اگر دنبال کمک هستید آن را فقط نزد خودتان پیدا می کنید. کافی است تصمیم بگیرید و عمل کنید. برداشتن اولین گام به سوی بهبود وضعیت ، سخت است. ولی همین قدم ، بهبود را به دنبال می آورد. اگر تصمیم بگیرید و اولین قدم را بردارید، یعنی پشتکار دارید و دوام می آورید.
 زندگی شما چطور می گذرد؟ آیا امور مادی و دنیوی تمام آن را فرا گرفته؟ آیا می توانید خود را از انبوه جمعیت کنار بکشید و مستقل باشید؟ برای روزنامه خواندن چقدر وقت می گذارید؟ اصلاً مطالعه می کنید؟ آیا از روند امور راضی هستید؟ وضعیت شغلی تان چطور است؟ شما می توانید در مورد این مسائل تصمیم بگیرید.

 ● روز جدید را متفاوت شروع کنید
 خورشید هر روز طلوع می کند. خورشید در مورد زندگی شما چیزی نمی داند. همان کاری را در پیش می گیرد که فرض است هر روز انجام دهد. تصور کنید اگر خورشید مثل شما بود چه اتفاقی می افتاد؟ آیا هر روز طلوع می کرد و جهانی از زیبایی به وجود می آورد؟ شما خورشید نیستید ولی برخلاف خورشید قدرت انتخاب دارید. فقط خودتان قادرید نحوه گذران هر روز را تعیین کنید. اگر در آن روز به دنبال موضوعات منفی هستید، انتظار آنها را هم بکشید. چون پیش می آیند. اگر از روزی که سپری می کنید، ساعاتی هیجان انگیز و توأم با چالش را طلب می کنید، تمام اینها به شما داده می شود. چون خودتان آنها را فرا می خوانید. مثل اسب مسابقه ای که آموزش دیده و به محض باز شدن دروازه ها به جلو می جهد، فکر شما هم باید چنان قدرت تطبیقی با شرایط پیدا کند که به محض زنگ زدن ساعت، آماده مواجهه با روز نو باشید.

 ● رویارویی خوب است
 اگر هنگام برخورد با شرایطی که شما را دچار رنجش و زحمت می کند، سخت ترین انتخاب زندگیتان را انجام دهید زندگی بهتری در پیش خواهید داشت. آیا اطرافیان از موضوعاتی صحبت می کنند که نمی خواهید بشنوید؟ به حرفهایشان گوش دهید. آنها سعی دارند کمک کنند. همین اصل را در قبال جریاناتی که ناراحتتان می کنند، در پیش بگیرید. در صورتی از برخورد با این پیشامدها پیروز و موفق بیرون می آیید که در واقع بر آنها مسلط شوید و در نوع برخورد مهارت پیدا کنید؛ راه دیگری وجود ندارد.
 اما به هر حال شما ساخته و پرداخته گذشته تان هستید. برای ساختن آینده ای درخشان تر چه کاری می توانید انجام دهید؟ یک دسته کاغذ و قلم مقابلتان قرار دهید. حالا اسم خودتان را روی کاغذ بنویسید. این کار به نظر احمقانه می رسد. اما می خواهیم به نظریه ای برسیم. شما توانستید تصمیم بگیرید و اسمتان را روی کاغذ بنویسید. بنابراین چه چیزی شما را از حمله به مشکل بزرگتر باز می دارد؟ هیچ اجباری در نوشتن نامتان روی کاغذ وجود نداشت. در واقع ترس از نتیجه کار است که شما را از حل مشکلات باز می دارد. اما نکته خنده دار این است که انجام ندادن کاری به خاطر ترس، به طور اتوماتیک نتیجه بدتری به بار می آورد. بنابراین انجام کار، یگانه راه طبیعی مواجهه با مشکل است. حالا موضوعی را که تاکنون شما را بیش از هر چیزی رنجانده ، یادداشت کنید. سپس اولین کاری را که می توانید برای اصلاح و حل مشکل انجام دهید بنویسید و به آن عمل کنید. می بینید که این کار به آن سختی که تصور می کردید، نبود.

داستان زیبا ( در خیال )

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

a kurdish welcome(مهمان نوازی کردها)

A Kurdish welcome

The welcome which a Kurdish tribe gives a guest is not only hearty, but it is a bloody affair as well. On the outskirt of the village a delegation of men hold a steer ready for the slaughter, and, as the guest approaches, one of the tribesmen stabs the animal in the throat. There is the last agonizing moment when the steer lets loose a bloody, gurgling bellow before it is dragged across the road, leaving a stream of blood in its wake. The guest then steps across the blood. The executioner saws vigorously on the neck of the beast until the head is severed and then heaves it to the side of the road. The khan or other ranking host, turns to the guest, take him by the hand, and says in a loud, ringing voice, "May that happen to the heads of all your enemies."

The new arrival is now a member of the tribe. He has special privileges, too. Each tribesman would give his life to defend him. Every man, woman, and child will cater to his needs and show him every courtesy. People of the western world also want to receive their guest cordially, but the western version of hospitality certainly seems far less extreme.

Source: Advanced Reading Comprehension, Qazal press, 1370

مهمان نوازی کردها

نحوه خوشامدگویی کردها به مهمانشان فقط یک استقبال گرم و صمیمانه نیست بلکه برای او خون هم می ریزند. خارج از روستا چند نفر یک گوساله پرواری را آماده می کنند تا هنگام ورود مهمان آن را ذبح کنند. دردناکترین لحظه زمانی است که خون فراوانی از گلوی گوساله می ریزد و هنگامی که آن را کنار می کشند، جوی خونی به دنبال آن راه می افتد. سپس مهمان از کنار خون عبور می کند. بعد قصاب سر حیوان را از تن جدا می کند و دور می اندازد. سپس کدخدای روستا یا یکی دیگر از بزرگان آنجا، به سوی مهمان می رود و با او دست می دهد و با صدای بلند می گوید، "امیدواریم سر دشمنانت چنین از تن جدا شود."

مهمان تازه وارد حالا به جمع کردها می پیوندد. مهمان از امتیاز ویژه ای نیز برخوردار است. هر یک از کردها حاضرند در دفاع از او جان خود را بدهند. همه، زن، مرد و بچه با تمام وجود در خدمت او هستند و هرچه طلب کند، بلافاصله برای او فراهم می کنند. غربی ها نیز دوست دارند از مهمان خود صمیمانه پذیرایی کنند اما پذیرایی آنها خیلی محدودتر است.

منبع: Advanced Reading Comprehension ، انتشارات غزال

مترجم: غلام مرادی

همه رفتند، چقدر تنها شدم

 

 

 

همـه رفتن کسـی دور و بـرم نیست
چنین بی کس شدن درباورم نیست

اگــر ایـن آخـر و ایـن عـاقبت بـود
بجز افسوس هوایی در سرم نیست

همه رفتن کسی با ما نموندش
کـسـی خـط دل مـا رو نخوندش

همــه رفتـن ولـی این دل مـا رو
همونکه فکر نمیکردیم سوزندش

چه حاشا کرده این اندر نخواهش
چـه آیـا زنـده ایـم یـا جـون سپرده

چه حاشا صحبتی حرفی کلامی
چـه جـزو رفتـه هـایـی مـا نمانـده

عجـب بـالـا و پـاییـن داره دنیـا
عجب این روزگار دل سرده با ما

یه روز دورو ورم صدتا رفیق بود
ولــی امـروز ببیـن تنهای تنهام

خیال کردم که این گوشه کنارا
یکــی داره هـوای کــار مــا را

یکی غمگین میون دلسوز ما هست
نـداره آرزو آزار مـا رو

عـجـب بـالا و پایین داره دنیـا
عجب این روزگار دل سرده با ما

یه روز دور و ورم صدتا رفیق بود
ولـی امـروز ببین تنهـای تنهـام

آن روزها رفتند

آن روزها 

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر

آن بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره میگشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام میبارید

بر نردبام کهنه ء چوبی

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

وو فکر می کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفید لیز .

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور -

وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا ...

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های با طل را

از مشق های کهنه ء خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه میگشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک میکردم

آن روزها رفتند

آن روزهای ذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبه‌ی صندوقخانه ء سر بسته گنجی را نهان میکرد

هر گوشه، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هرکس از تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع اکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار میکردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن مشد ، کش میامد ، باتمام

لحظه های راه می آمخت

و چرخ میزد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم

های رنگی سیال

و باز میامد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که میریخت ، که میریخت ،

که میرخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های

آبی رنگ

دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دت مشوش ،مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد

در ظهرهای گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم

ما بازبان ساده ء گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه

میبردیم

و به درختان قرض میدادیم

و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی

هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهای دزدانه

آن روزها رفتند