غزلی زیبا از وحشی بافقی
ناز کن بر من که نازت می کــــشم تا زنده ام
نیم جانی هست و می آید نیاز از من هنوز
آنچنان جانبازیــی کردم به راه او کـــه خلق
سالها بگذشت و میگویــند بـاز از من هنوز
سوختم صد بـار پیش او سراپا همـــــچو شمع
پرسد اکنــون باعث سوز وگداز از من هنوز
همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیـــر
مرحمت نگرفته بازآن دلنواز از من هنــوز
گرچه دوری می کنــــم بی صبرو آرامم هنـــوز
می نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش می آید از مــن دعـــوی وارســـــــتگی
خود نمی داند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشــــق و مرا صد نقش حیرت در ضمیر
این خودآغازاست تاخودچیست انجامم هنوز
من به صدلطف ازتوناخرسندومحروم این زمان
ازلبـت آورده صد پیـــــغام دشنامم هنـــــوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شـــب منتظر
همرهی با او میسر نیــــست یک گامم هنوز
من سراپا گوش که اینک میگشایدلب به عذر
او خــود اکنون رنـجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهراست این نه می
باورت گر نیست دردی هست درجامم هنوز
ورینه ی مـــردن
تونه خدا ولم بکن بیلن وتنیا سربکم
بیلن وناو باخ سراو لیوی و تنیا تر بکم
امشو خیالیگ هاتیه و آگر و کولم کردیه
چاوم له ایره آو نیخوی گیانیگ وتنیا دربکم
م پیره دار وشک ناو داریل سرسوزم خودا
دلخوش و ایی خزانمه شاید و تنیا بر بکم
بالو پرم له بن کنین بی بش له بالو آسمان
تاکی تماشای کو کویی تاکی وتنیا پًر بکم
حالم خراوه دنگ نکه امشو ورینه ی مردنه
تنو خودا ولم نکن نیلن وتنیا سر بکم
علی الفتی