پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

همِِِـــین برایم کافیست


ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ : 

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ، ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ

 "ﺗـﻌﻄﯿــﻞ ﺍﺳﺖ" 

ﻭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺍﻓـﮑﺎﺭﺕ،

 ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺑﺪﻫﯽ،

 ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺳــﻮﺕ ﺑﺰﻧﯽ،

 ﺩﺭ ﺩﻟـﺖ ﺑﺨﻨــﺪﯼ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓـﮑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺫﻫﻨﺖ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮﯾـﯽ : 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻨﺘـﻈـﺮ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!..

ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ :

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ !!..."

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...

ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !!...ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ

نیامـــــــدی


باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی

باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد بروی تو

افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا 

باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

 چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

مگذار قند من که به یغما برد

 طوطی من که در شکرستان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند 

افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد 

مهمان من چرا به سر خوان  نیامدی

دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من 

اما پری به دیدن دیوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش 

 ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست 

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است 

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

عیش دل شکسته عزا میکنی چرا

عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

    زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

داستان بی کسی

دانلود این دکلمه بسیار زیبا به همــــراه متن کامل شعر

 بس شنیـــدم داستان بـــی کسی
بس شنیــــدم قصه ی دلــواپسی

قصه ی عشق از زبان هر کــسی
گفته اند از می حکایت ها بــسی

حال بشنو از من این افسانه را
داستان ایــــن دل دیــــــوانه را

چشم هایش بویی از نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت

با دلم انگــــار قصد جنگ داشت
گویی از بامن نشستن ننگ داشت

عاشقم من. قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن مـــن سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز او نفروخـــتن
باز آتش در دلــم افروخـــتن

سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشـــی بودیـــم و خاکستر شدیم

از غـــــــم این عشق مردن باک نیست
خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

آه می ترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنـــــها شوم

وای از این صید و آه از آن کمند
پیش رویــــم خنده پشتم. پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند
دوستان گفتند و دل نشنید پند

خانه ای ویرانتر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افســــانه ام

گر چه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش می گویم که مـــن دیوانه ام

تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیلگی بهتر از این پروانگی

گفتمش آرام جانی ؟ گفت : نه
گفتمش شیرین زبانی؟ گفت: نه

�%A

هم مــــرگ

دانلود دکلمه ای زیبا به نام هم مرگ به همراه 
متن کامل شعر

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست
ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم

گوینده: علیرضا آذر



گزیده‌ای از غزلیات انوری ابیوردی

از من ای جان 

از من ای جان روی پنهان می‌کنی 
تا جهان بر من چو زندان می‌کنی 
آشکارا گشت رازم تا ز من 
خنده‌ی دزدیده پنهان می‌کنی 
خون دلهای عزیزان ریختن 
گرچه دشوارست آسان می‌کنی 
زهره کی دارد به کردن هیچکس 
آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی 
هرچه ممکن گردد از جور و جفا 
با دل مسکین من آن می‌کنی

دل مــــن رای تو دارد

 
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

آرام جانــــــم میرود

 ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود 
 وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

دیـــــرآمدی ای نگارسرمست


دیر آمدی ای نگار سرمست    زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر            چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی توان تافت    وز روی تو در نمی توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست           چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان            بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی            در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید   آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان      تا جان داری نمی توان جست

ور سر ننهی در آستانش      دیگر چه کنی دری دگر هست

دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد

دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد

دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد

آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سربرون نکرد

این صبحدم نشد  فلک چون شفق ز خون دل مرا لاله گون نکرد

زروی مهت جانا پرده برگشا

در آسمان مه را منفعل نما

به ماهت رویت سوگند

که دل به مهرت پابند

به طره ات جان پیوند

قسم به زندوپازر 

به جانم آتش افکند 

فراق رویت یکسر

بیا نگارا جمال خود بنما

زرنگ و بویت خجل نما گل را

رو در طرف چمن 

بین بنشسته چو من

دلخون بس ز غم یاری غنچه دهن

گل درخشنده چهره تابنده

غنچه درخنده بلل نعره زنان

هر که جوینده باشد یابنده

دل دارد زنده بس کن آه و فغان

زجور مه رویان شکوه گر سازید

به شش در محنت مهره اندازید

همچو طالش دست خود بازید

غمـــــگین نشینم

غمـــــگین نشینم

من از عالم تو را تنها گزینم             روا داری که من غمگین نشینم

دل من چون قلم اندر کف توست       ز توست ار شادمان وگر حزینم

بجز آنچ تو خواهی من چه باشم        بجز آنچ نمایی من چه بینم

گه از من خار رویانی گهی گل        گهی گل بویم و گه خار چینم

مرا تو چون چنان داری چنانم          مرا تو چون چنین خواهی چنینم

در آن خمی که دل را رنگ بخشی         چه باشم من چه باشد مهر و کینم

تو بودی اول و آخر تو باشی                      تو به کن آخرم از اولینم

چو تو پنهان شوی از اهل کفرم                  چو تو پیدا شوی از اهل دینم

بجز چیزی که دادی من چه دارم            چه می جویی ز جیب و آستینم