اگر کسی را پیدا کردی که بی توقع 
خواست ثانیه هایش را با تو قسمت کند 
و بی منت دوستت داشت
 بدان فرستاده ای از سوی خداست که آمده عشق را 
 ‏قطره قطره در گلویت ریزد و چنان مستت کند که تمام غم ها را وارونه ببینی .
 معجزه چنین آدم هایی آرامشی است ملایم حتی در طوفانی ترین روزهای زندگی

تنها گناه عالم ...

خالدحسینی تو رمان بادبادک باز مینویسه: در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدی ست! .
.
ﻣﺮﺩی ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ :
 
 " ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ " ﭘﺴﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ
 
ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ .. ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ
 
 ﺯﺩ ﻭ  ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
 
 ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
 
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
 
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
 
ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ
 
ﺑﯽ ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ... 
 
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ.




کاشکی ...

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور

 

گیسوان تو در اندیشه من

 

گرم رقصی موزون

 

کاشکی پنجه من

 

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

 

چشم من٬ چشمه زاینده اشک

 

گونه ام بستر رود

 

کاشکی همچو حبابی بر آب

 

در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود

 

حمید مصدق 

تو به من خندیدی ...

تو به من خندیدی

 

و نمی دانستی

 

من به چه دلهره از باغچه همسایه

 

سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

 

غضب آلوده به من کرد نگاه

 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

 

و تو رفتی و هنوز

 

سالها هست که در گوش من     آرام 

 

                                            آرام

 

خش خش گام تو تکرار کنان 

 

می دهد آزارم

 

و من اندیشه کنان

 

غرق این پندارم

 

که چرا 

 

    باغچه ی کوچک ما

 

                             سیب نداشت.

 

 

حمید مصدق 

جهنم سرگردان ...

شب را نوشيده ام


و بر اين شاخه های شکسته می گريم


مرا تنها گذار


مرا با رنج بودن تنها گذار

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم


مگذار از بالش تاريک تنهايی سر بر دارم


و به دامن بی تار و پود رؤيا ها بياويزم

سپيدی های فريب


روی ستون های بی سايه رجز می خوانند


طلسم شکستهء خوابم را بنگر


بيهوده به زنجير مرواريد چشمم آويخته



او را بگو


تپش جهنمی مست


او را بگو : نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام


نوشيده ام که پيوسته بي آرامم


جهنم سر گردان


مرا تنها گذار



سهراب سپهری

دلتنگ ...

دلتنگ که میشوم

 

یادآوری خاطراتت هم

 

دل تنگم را آرام نمیکند

 

دلم فقط آغوشت را میخواهد...




کاش ...

کاش می توانستم بگویم چقدر دوستت دارم...

 

و

 

 

چقدر منتظر لحظه ای هستم که چشم در چشم مقابلت بنیشنم...

 

 

بی هیچ دلهره ای از کابوس نبودنت...

 

چقدر دلم برای لمس دستانت بیقرار است... 


چقدر دوستت دارم...

و

قلبم این روزها از شعفی مرموز به خود می پیچد... 


بیا و پایان بده به این سالها انتظار. 


آغوش من سالهاست منتظر قلب توست.


نگو دوستت دارم ...

نگو دوستت دارم


انسان این واژه را می شنود


واژه از پوستش رد می شود


با نگاهی پایین می رود


اسب های قلبش شیهه می کشند


تندتر می دوند


بر سینه اش محکم تر سم می کوبند


نگو دوستت دارم


انسان باور می کند


افسارِ اسب وحشی را به دستت می دهد


به تو تکیه می کند


در آغوشت اشک می ریزد


یال هایش را می دهد


تو شانه کنی


انسان باور می کند


و عشق دردناک ترین اعتقاد است


اعتقادی که با سیلی پاک نمی شود


با خیانت قوت می گیرد


با اهانت راسخ تر می کند


برو ...

آیم


کنم 


جان را گرو


گویی: مده زحمت، برو...




مولانا

ساحل ...

قصه ی ساحل و دریا غزلی دیرین است


موج وحشی طلب و خواسته اش تمکین است



گر چه ساحل ز لب آب عنان داده ز دست


لیک درباره ی دریا هدفش تسکین است



خوشبحال لب دریا که همه با لب او


دفتر خاطرشان مثل شکر شیرین است

از خجالت رخ مهتاب که افتاده بر آب


عاشقی گفت یقین کار لب پروین است



موج در موج غزل شد به دل، ساحل هنوز


آب در فکر مد و جزر،مرامش این است


دلتنگی ...

میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی


به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی


چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم


منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی


چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم


سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی


در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفته


میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی


شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم


صفایی کرده ام در آن شب زیبای دلتنگی

سخت است ...

ای نفسگیر ترین حادثه  فصل خزان


من به اسمت برسم، سخت نبارم ، سخت است

سائل ...

از من مرنج،گر وسطِ دل نشاندمت

سائل،عزيزِ خويش، به ويرانه مي بَرد...!

از تو گذر نمی شود ....

از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمی شود


مشکل تو وفای من ، مشکل من جفای تو



کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو


من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو



جان من و جهان من ، روی سپید تو شدست


عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تو



از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم


من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو



دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی


هر چه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو

 

مولانا

می آفرینمت ...

حتی اگر نباشی می آفرینمت


چونانکه التهاب بیابان سراب را...




قیصر امین پور

انگار ...

انگار که یک کوه ، سفر کرده از این دشت

آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم ...

فاضل نظری

مثلا ...

من و تو ، توی خیــابانی و باران... مثلأ 


خلوتِ دنجـی و یک گوشۀ دالان... مثلأ



من و یک ، سیرتماشــای تو کردن ، آرام


بی سخن از لب و گیسوی پریشـان ، مثلأ 



تو به من، فکرنکن... من به لبت فکـرکنم 


فکر بدنیست که... نه بیشــتر ازآن ، مثـلأ



تو بگویی که چه سیـگار تو بدبوست ولی


من بگویم نَفَست ، قمصــرکاشـان ... مثـلأ



تو بپرسی : چه کسی توی خیـــالت داری؟

 

من بگویم:"تو"؛ کسی نیست به قرآن،مثلأ 



بغض کردم که مگـر می شــود آیا روزی


من و تو، توی خیـابانی و باران ، مثـــــلأ...

 

بک نفر هست ...

 

 

یک نفر هست که از پنجره‌ها


نرم و آهسته مرا میخواند



گرمی لهجه بارانی او


تا ابد توی دلم میماند



یک نفر هست که در پرده شب


طرح لبخند سپیدش پیداست‌



مثل دوران خوش کودکیم‌


پر ز عطر نفس شب‌بوهاست‌



یک نفر هست که چون چلچله‌ها


روز و شب شیفته پرواز است



توی چشمش چمنی از احساس


توی دستش سبد آواز است



یک نفر هست که یادش هر روز


چون گلی توی دلم میروید



آسمان، باد، کبوتر، باران‌


قصه‌اش را به زمین میگوید



یک نفر هست که از راه دراز


باز پیوسته مرا میخواند



گاهگاهی ز خودم میپرسم


از کجا اسم مرا میداند ..

کدامین قند را دیگر...

 

 

به غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون

کدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن؟

 

صائب تبریزی