پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

نیامـــــــدی


باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی

باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد بروی تو

افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا 

باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

 چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

مگذار قند من که به یغما برد

 طوطی من که در شکرستان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند 

افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد 

مهمان من چرا به سر خوان  نیامدی

دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من 

اما پری به دیدن دیوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش 

 ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست 

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است 

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

عیش دل شکسته عزا میکنی چرا

عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

    زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

هم مــــرگ

دانلود دکلمه ای زیبا به نام هم مرگ به همراه 
متن کامل شعر

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست
ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم

گوینده: علیرضا آذر



گزیده‌ای از غزلیات انوری ابیوردی

از من ای جان 

از من ای جان روی پنهان می‌کنی 
تا جهان بر من چو زندان می‌کنی 
آشکارا گشت رازم تا ز من 
خنده‌ی دزدیده پنهان می‌کنی 
خون دلهای عزیزان ریختن 
گرچه دشوارست آسان می‌کنی 
زهره کی دارد به کردن هیچکس 
آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی 
هرچه ممکن گردد از جور و جفا 
با دل مسکین من آن می‌کنی

دل مــــن رای تو دارد

 
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

آرام جانــــــم میرود

 ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود 
 وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

دیـــــرآمدی ای نگارسرمست


دیر آمدی ای نگار سرمست    زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر            چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی توان تافت    وز روی تو در نمی توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست           چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان            بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی            در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید   آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان      تا جان داری نمی توان جست

ور سر ننهی در آستانش      دیگر چه کنی دری دگر هست

دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد

دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد

دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد

آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سربرون نکرد

این صبحدم نشد  فلک چون شفق ز خون دل مرا لاله گون نکرد

زروی مهت جانا پرده برگشا

در آسمان مه را منفعل نما

به ماهت رویت سوگند

که دل به مهرت پابند

به طره ات جان پیوند

قسم به زندوپازر 

به جانم آتش افکند 

فراق رویت یکسر

بیا نگارا جمال خود بنما

زرنگ و بویت خجل نما گل را

رو در طرف چمن 

بین بنشسته چو من

دلخون بس ز غم یاری غنچه دهن

گل درخشنده چهره تابنده

غنچه درخنده بلل نعره زنان

هر که جوینده باشد یابنده

دل دارد زنده بس کن آه و فغان

زجور مه رویان شکوه گر سازید

به شش در محنت مهره اندازید

همچو طالش دست خود بازید

یاران را چه شد


یاران را چه شد


یاری اندر کس نمی‌بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داندخموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

رای عاقـــــــــــلان

رای عاقـــــــلان


عاقــــلان جملــــگی بـــر این رایند               آب را در هــــون نمــــی ســــاینــد

فــــقر و کمـــــبود جمعیــــت حتـما           از مصیــــبات فــــعلــــی مــــاینـــد

واقعــــا هــــم مصیبتند ایـــن هــــا           بَـــل مصیبــــاتِ بــــی تســــلّاینـــد

قحــــط هایی چنـــــین خــــدا دانــد          بــــد تـــــریـن نـــــوع از بلایـــــایند

ریشــــه کن فــــقرِ ما نخـواهد شد           اقــــویا تا بــه فکــــر إغــــواینـــد

اغنیــــا نه به فکــــر مستضــــعف           اولیــــا هـــم بـه تَـــرْکْ أُولی یـــند

ســــیل بُرده ســــت مملکــت ها را          پادشــــاهــــان بـــه فکـــــر لالایـند

شـــک پدیـــد آمدستــــم اینـان هان          دوستــــانــــند یا نــــه اعداینـــد ؟!

نسـلشــــان را بیَـــنْقـَـــرضْ یا رب          خیـــــر ما را اگــــر نمی خـوایند !

بـی خــــبر از تمــــام بـــــدبخــــتی           دائـــم الغـــرق قعــــر رؤیــــاینــــد

غالبـــــا از اســــاس پنهـــــاننـــــد           گاهگــــاهـــــی اگــــر چه پیـــدایند

جمعیـــت رو بکــــاهــش است امّا           لاف خواهــــند زد کــه دریــــاینــــد

از مــــروّت چــــه عـــاری اند آری          بس که لاقـــیدهـــا فرومـــایـــه نــد

تخمشــــان منهــــدم شــــود زیراکْ          از پـَـــسِ معـضــــلات بَـــر نــایــــند

گــــرگ ها در لبـــــاس میشــــاننـد           به خــــدا بد تــــر از« اوباما » یند

هر چـــه خواهــــند حکــم می رانند           هر چه خواهنــــد حکــــم فرماینــــد

ترسی از مــرگ و میرشـــان نَبْـــود          بی خبــــر از خـــدا چه ای وای ند !

« این دغل مردمــان که می بینی »          مُــــردگــــانــــی شبــــیه احــــیاینــد

اشتهــــامـند شهــــد زُهــــدانــــند !          زاهــــدانــــی کــــه روح فرســـایند

زاهـــدانــــی که هــــی ریـــا ورزند          باد پیـــــما ،  نـــــه ! باده پیمایند !

از  پلیــــدان  پلــــید تـــر  هستــــند          از دنـــی هــا دنــــی ترــ أدناینـــد ــ

موش باشــــید میــــش نـه هــــرگز          میــــش هــــا پَخْمــــگان دنیــــایـنـد

میــــش ها مــــی روند بی برگشـت           مــــوش هــــائی که مــی روند آیند

کاهــــش جمعیــــت اگـــر درد است          ناتــــوان  از عــــلاج  اطـبّــــاینــــد

بر نمــــی آیــــد از پزشــــکان کـار          گــــر چـــــه ماننـــد ابن سیـــناینـــد

توطئهْ یْ دشمنانی است این غمْکْ          جیـــره خـــوارانـــی از اروپّـــایــند

فتنــــه والله بدتـــر از ایـــن نیــست          بُنـــیه ی مملــــکت چـــرا کایــند؟!

گلــــرخـــانـــی کـــه جمله شیـرینند          ناروا هســــت اگـــر به تُرشـایــند !

جمعیــــت ازدیــــاد کــــی یــابــــد ؟          تا دهــــن هــا فقــــط به نِق وایند ؟

جای دیگــــر مگــــر کنــــین وا تا          جمعـــــیت را فـــزونــــی افـزاینـــد

پــــیر هـــــا را فـــقــــط ببــُرنائـید          گرجــوانان به تـرس أزُ قبایند!

ایـــن عزب مرد ها که می بینـــید          شیـــر مستنـــــد اگــــر چه روبایند

بـذر کــــاران همــــاره مردانــــند          کشــــتزاران همیشـــــه زنــهایــــند

بــار الهــــا چــــرا بنــــات ایـنـک           مال بــــد بیـــــخ ریـــش بابایند ؟

بار الهـــــا چــــرا بنیــــن اکـنــون           بینـــــوایان بــی ســــرو پاینـــد ؟

هر چه نر هســــت را بپــروارنــد          ماده هــــا را فقـــــط بیــــارایــــند

پســــرانــــی که جملــــه مجنـوند          دختــــرانی که جمــــله لیــــلایـند !

شــوخ مانـــــند سیـــــخ کبریتــند           مســت ماننــــد  جغد پر ، واینــــد

غافل از هر چه رنــج و اندوهنــد          فارغ ار هرچه بیـــــم و پــروایند

مگر اینان اجاقشـــان کور اســت          مگر آنـــان زغــــال بی نــای ند !

از چه رو بی رمق شـــوند اینان          پیر باشــــند اگـــــر چـــه بُرنایند؟!

دُرّ و دُردانــــه هـــای بد مســـتند          لُعبتانی کـه زعفـران ســـــایند

هر چه بد مســت دختـــری دارد          چشـــــم و ابرو که باب ایمـــــاینـد

خاک بر سرْمْ چشم هــا هــــیزند          خــاک بر سرْمْ گـــوش ها وایــــند

به خدا نرّ و ماده شــــان لولنــد           به خدا نــــرّ و ماده شــــان پاینــد

دل دهند آی قـلوه پـــس گیــــرند          به هم از هم که شنگ و شــیدایند

زشت باشـد حیـــا کنــــم ای وای          خلــــق عالــــم چـــــرا که بیــنایند

چه فراوون تــو مملکـــت حالا          بختـــــیاران پـــــای برجــــاینـــــد !

چه فراوون تو مملــکت فعـــلا          مـرسـده  ،  نازنیــن  ، آتـوسـاینـد!

چه فراوون تو ممـــــلکت جِـدّا           جِسِـــنا ، آتِنـــا و بیــــــتاینـــــــــد!

بختشان را شما فقــــط بُگـْشای          بی نیـــــاز از هـــــر آنچــه مامایند

بگشـــــاینــــد تنگـــــنا هـــــا را        تنگـــــناهــا اگـــــر تنـــــش زاینـــــد

می شود باز هردری بسته ست          بی  نیــــاز از شـــگـــرد لـــولاینـد

در گشودن اگـــــر زپــا افتـــــند          غـــــرق در ذلّـــــت آشکارایـنـــــد

دسـت اینان فقــــط شود درمان          درد هـــــائـــــی کــــه بی مداواینـد

هر گره باز می شـود با عشـق          گِرِها ! نــزد عاشــــقــان وایـــــند

دیگران کشـــت ما درو کــردیم          مــا بکـــاریم و دیـــگـــران زاینـد

شاکلید اسـت این که ما داریم!           قـُفـــل را بــی کلیـــد نگـــشایـــند

لبخــــــــــند صبح

لبخــــــند صبح


سایـــه ای باشیـــد اگــر زیـــر لـــوای آفتاب

روشنــــی داریــد همـچــــون ردّ پــای آفتاب


نقـش می بندد چه زیبا بر لبش لبخند صبح

هـر کـه دارد چون سحر در دل هوای آفتاب


آفتـــاب از انــزوای ســــایه هـــا پیـــدا نشد

سایه هــا پیـدا شـــدنــــد از انـــزوای آفتاب


طاقتش از تیرگی ها طاق گردیده سـت طاق

شب سیـــه پوشــیده از بس درعـزای آفتاب


باغ را در نوبهـــاران خــرّمی ارزانی است

وجــد مـی بالـــد در آن بـــا اعتــنای آفتــاب


گوئیا اقـــرار بر ایـن دارد از دستـش زمان

بـــر نمـــــی آیـــد بـپــــردازد بهــــای آفتــاب


آب در هـــــاون نکوبیـــد آی سرمستـان نور

چــشــم خفّـــاشــــان نگــــردد آشــنای آفتاب


می فروشد فخر اگر پیوسته گستاخانه نیست

روز پوشیـــــده ست اگـــر باری ردای آفتاب


کور دلها در نیابند از سَــفَه خورشید نیست

روشنــــایی بخــــش تــر از اشتهــــای آفتاب


تیره گی ها را به دل جُهّـــال می بستند راه

می نیوشــیدند اگــــر چــــون ما ندای آفتاب