ورینه ی مـــردن
تونه خدا ولم بکن بیلن وتنیا سربکم
بیلن وناو باخ سراو لیوی و تنیا تر بکم
امشو خیالیگ هاتیه و آگر و کولم کردیه
چاوم له ایره آو نیخوی گیانیگ وتنیا دربکم
م پیره دار وشک ناو داریل سرسوزم خودا
دلخوش و ایی خزانمه شاید و تنیا بر بکم
بالو پرم له بن کنین بی بش له بالو آسمان
تاکی تماشای کو کویی تاکی وتنیا پًر بکم
حالم خراوه دنگ نکه امشو ورینه ی مردنه
تنو خودا ولم نکن نیلن وتنیا سر بکم
علی الفتی
دستا بره بالا عجب وبی داری حالا
سلام ارام عزیز و مهربان
................................
پدرم میگفت:
محبتت را به برگ ها سنجاق مزن
که باد با خود می بَرد...
محبتت را به آب جویی بریز
که با ریشه ها عجین شود...
ریشه ها هرگز اسیر باد نیست...
مادرم میگفت:
پروانه ی محبتت را
به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد...
محبتت را به خانه ی دلی بنشان
که خیال بیرون شدن ندارد...
و یاد معلمم بخیر...
هر وقت به آخر خط میرسیدم میگفت:
نقطه سر خط...
مهربان تر از خودت
با دیگران باش...