ای بی خبر از دل و داغ نهانی!
ما قصه خود باتو بگفتیم .تو دانی
دل می نگرد روی تو جان میرود زدست
داریم از این روی بسی دل نگرانی
ای شمع که مارا به سخن شیفته کردی
پروانه خودرا مکش از چرب زبانی
ماحال دل ازگریه به جایی نرساندیم
ای ناله! تو شاید که به جایی برسانی!
عمریست که با عارض تو شمع به دعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه زخوناب جگر لب نگشادیم
افسوس! که بر باد شد ایام جوانی
چون دفترگل سر به سر از گفته شاهی
هرجا ورقی باز کنی خون بفشانی
شاعر : شاهی (سبزواری)
سلام
بسیار زیبا
با افسانه باران آپم
تــــــــبــــــــادل لــــــــیــــــــنــــــــک