
آدمــــــــها می آیند.....
آدم ها می ایند. زندگی میکنند و میمیرند
اما فاجعه ی زندگی تو زمانی اغاز میشود
که ادمی میمیرداما نمیرود و میماند
و نبودش در بودن تو چنان احساس میشود
که تو میمیری در حالی که او زنده است
در حالی که مرده......
به قلم نگارجون
آدمــــــــها می آیند.....
آدم ها می ایند. زندگی میکنند و میمیرند
اما فاجعه ی زندگی تو زمانی اغاز میشود
که ادمی میمیرداما نمیرود و میماند
و نبودش در بودن تو چنان احساس میشود
که تو میمیری در حالی که او زنده است
در حالی که مرده......
به قلم نگارجون
دانلود دکلمه زیبایی از زنده یاد احمدشاملو
به نام روزگار غریبیست نازنین به همراه صدای داریوش
ومتن کامل شعر
شعر زیبای من از شب شاکیم ای یار
به همراه فایل فلش پلیر برای شنیدن آنلاین
تبسم نقش نیرنگه ، من از شب شاکیم ای یار
طلوعم رو تماشا کن ، منو دست غزل بسپار
منو پاکیزه کن از خواب * ازین لکنت ازین تکرار
رها کن آرزوها رو * ازین زندان بی دیوار
چه ناباور ، چه دردآور سکوتم بینهایت شد
چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد
امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده
تو صبح دلارایی ، من شام دل آزرده
امشب به تو رو کردم ای خاطره ی جاری
تو هق هق دریا وار ، من شبنم بیداری
من از بند نفس جستم * حسابم با خودم پاکه
میون گود فریادم * سکوتم گُرده بر خاکه
یه زخم تازه کم دارم برای باور پاییز
خرابم کن که دلگیرم ازین آبادیه پرهیز
منو تا گریه یاری کن ، حریص امن آغوشم
منو بشناس که از یاده همه دنیا فراموشم
....................................
"کاش یکی بود، یکی نبود" اول قصه ها نبود
اون که تو قصه مونده بود، از اون یکی جدا نبود
دانلود دکلمه شعر زیبای کـــــوچــــه
به همراه متن کامل شعر
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینۀ عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»
باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
شاعر :فریدون مشیری
دکلمه: بابک رند
دانلود دکلمه بسیار زیبای عشق لیلی
به همراه متن کامل شعر
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
شاعر: منسوب به عبداللهی
گوینده : آرمان
دانلود آهنگ چشمه طوسی جدیدترین کار محسن چاوشی
به همـراه متن کامل ترانه
توی هرضرربایداستفاده ای باشه
باخت باید احساس فوق العاده ای باشه
آه فاتح ِ قلبم فکرشم نمیکردی
رام کردن این شیرکار ساده ای باشه.
آه چشمه ی طوسی آه چشم ویروسی
بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه
مبتلا بشم مُردم مبتلا نشم مُردم
از تو درد لذت بخش هرچی میکشم خوبه
من یه بچه ی شیطون توی کوچه ها بودم
عشق تو بزرگم کردعشق تو هلاکم کرد
جیک جیک ِ مستونم بود و عشقِ بازیگوش
مثل ِ جوجه ی مُرده توی باغچه خاکم کرد
آه چشمه ی طوسی آه چشم ویروسی
بعد از این به هر دردی مبتلا بشم خوبه
مبتلا بشم مُردم مبتلا نشم مُردم
از تو درد لذت بخش هرچی میکشم خوبه
آفرین به این زور وآفرین به این بازو
آفرین به این چشموآفرین به این ابرو
آفرین به هر شب که بی گدار میباره
با جنون در افتادن خیلی آفرین داره
با تو هیچکس جز من بی سپر نمیجنگه
با تو هیچکس از این بیشتر نمیجنگه
با جنون در افتادن باز کار دستم داد
آه فاتح قلبم عشق ِ تو شکستم داد..
آه چشمه ی طوسی آه چشم ویروسی..
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسّم به تکلّم به دل آرامی تو
به صبوری به خموشی به شکیبایی تو
***
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی افکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
***
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیاش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیاش
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیاش
میشود پل زد از عرش خدا تا دلِ خویش
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی افکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
***
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
***
حتم دارم که تو یی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش!
آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
دیگر از پشت دل آینه پیدا شده است
وه تماشاگر این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من! آن شبح پاک شبانگاه تویی
شاعر(بهروز یاسمی)
دیوان شمس تبریزی (غزلیات)
منم فتنه هزاران فتنه زادم به من بنگر که داد فتنه دادم
ز من مگریز زیرا درفتادی بگو الحمدلله درفتادم
عجب چیزی است عشق و من عجبتر تو گویی عشق را خود من نهادم
بیا گر من منم خونم بریزید که تا خود من نمردم من نزادم
نگویم سر تو کان غمز باشد ولی ناگفته بندی برگشادم
ز زندان خلق را آزاد کردم روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردریدم طریق عشق را آباد کردم
ز آبی من جهانی برتنیدم پس آنگه آب را پرباد کردم
ببستم نقش ها بر آب کان را نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم
ز شادی نقش خود جان می دراند که من نقش خودش میعاد کردم
ز چاهی یوسفان را برکشیدم که از یعقوب ایشان یاد کردم
چو خسرو زلف شیرینان گرفتم اگر قصد یکی فرهاد کردم
زهی باغی که من ترتیب کردم زهی شهری که من بنیاد کردم
جهان داند که تا من شاه اویم بدادم داد ملک و داد کردم
جهان داند که بیرون از جهانم تصور بهر استشهاد کردم
چه استادان که من شهمات کردم چه شاگردان که من استاد کردم
بسا شیران که غریدند بر ما چو روبه عاجز و منقاد کردم
خمش کن آنک او از صلب عشق است بسستش اینک من ارشاد کردم
ولیک آن را که طوفان بلا برد فروشد گر چه من فریاد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم چنانک نیست را ایجاد کردم
برآمد شمس تبریزی بزد تیغ زبان از تیغ او پولاد کردم
غلامم خواجه را آزاد کردم منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است که من پولاد را پولاد کردم
بسی بی دیده را سرمه کشیدم بسی بی عقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفته ست که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کآینه زنگار گیرد چو بر وی دم زدم فریاد کردم
حسودان را ز غم آزاد کردم دل گله خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و از این رو خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز به ویران کردنش آباد کردم
در این تیزاب که چون برگ کاه است به مشتی گل در او بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت اگر غیر تو را من یاد کردم
یکی مطرب همی خواهم در این دم که نشناسد ز مستی زیر از بم
حریفی نیز خواهم غمگساری ز بی خویشی نداند شادی از غم
همه اجزای او مستی گرفته مبدل گشته از اولاد آدم
مسلمانی منور گشته از وی مسلم گشته از هستی مسلم
چو با نه کس بیاید بشمری ده ده تو نه بود از ده یکی کم
خدایا نوبتی مست بفرست که ما از می دهل کردیم اشکم
دهل کوبان برون آییم از خویش که ما را عزم ساقی شد مصمم
دهلزن گر نباشد عید عید است جهان پرعید شد والله اعلم
پراکنده بخواهم گفت امروز چه گوید مرد درهم جز که درهم
مگر ساقی بینداید دهانم از آن جام و از آن رطل دمادم
مرادم کیست زین ها شمس تبریز ازیرا شمس آمد جان عالم
همیشه من چنین مجنون نبودم ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم مثال دل میان خون نبودم
در این بودم که این چون است و آن چون چنین حیران آن بی چون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش کز اول بوده ام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا می دویدم به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم که گنجی بودم و قارون نبودم
ایا یاری که در تو ناپدیدم تو را شکل عجب در خواب دیدم
چو خاتونان مصر از عشق یوسف ترنج و دست بیخود می بریدم
کجا آن مه کجا آن چشم دوشین کجا آن گوش کان ها می شنیدم
نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم نه آن دندان که لب را می گزیدم
منم انبار آکنده ز سودا کز آن خرمن همه سودا کشیدم
تو آرام دل سوداییانی تو ذاالنون و جنید و بایزیدم
سفر کردم به هر شهری دویدم به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم دگرباره بدین دولت رسیدم
از باغ روی تو تا دور گشتم نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم مرده بودم بی تو مطلق خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده منم گویی که آوازت شنیدم
بهل تا دست و پایت را ببوسم بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی چنین آیینه روشن خریدم
سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکرستانی چو حیوان هر گیاهی می چریدم
پیاز و گندنا چون قوم موسی چرا بر من و سلوی برگزیدم
به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل بدین دنیای فانی اوفتیدم
میان جان ها جان مجرد چو دل بی پر و بی پا می پریدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد چو گل بی حلق و بی لب می چشیدم
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم که من آن جا نخواهم بسی نالیدم و جامه دریدم
چنانک اکنون ز رفتن می گریزم از آن جا آمدن هم می رمیدم
بگفت ای جان برو هر جا که باشی که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را برجهاند کی باشم من که من خود ناپدیدم
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آن جا ولیکن قلم بشکست چون این جا رسیدم
اگر عشقت به جای جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم
چو گفتی ننگ می داری ز عشقم غم عشق تو را پنهان ندارم
تو می گفتی مکن در من نگاهی که من خون ها کنم تاوان ندارم
من سرگشته چون فرمان نبردم از آن بر نیک و بد فرمان ندارم
چو هر کس لطف می یابند از تو من بیچاره آخر جان ندارم