
آدمــــــــها می آیند.....
آدم ها می ایند. زندگی میکنند و میمیرند
اما فاجعه ی زندگی تو زمانی اغاز میشود
که ادمی میمیرداما نمیرود و میماند
و نبودش در بودن تو چنان احساس میشود
که تو میمیری در حالی که او زنده است
در حالی که مرده......
به قلم نگارجون
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
فـــــــــروغ فــــرخزاد
ای بی خبر از دل و داغ نهانی!
ما قصه خود باتو بگفتیم .تو دانی
دل می نگرد روی تو جان میرود زدست
داریم از این روی بسی دل نگرانی
ای شمع که مارا به سخن شیفته کردی
پروانه خودرا مکش از چرب زبانی
ماحال دل ازگریه به جایی نرساندیم
ای ناله! تو شاید که به جایی برسانی!
عمریست که با عارض تو شمع به دعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه زخوناب جگر لب نگشادیم
افسوس! که بر باد شد ایام جوانی
چون دفترگل سر به سر از گفته شاهی
هرجا ورقی باز کنی خون بفشانی
شاعر : شاهی (سبزواری)
رفــــت؟
بسلامت.
من خدا نیستم بگویم صد باراگرتوبه شکستی بازآی.
آنکه رفت، به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد.
رفتنش مردانه نبود.
لااقل مرد باشدبرنگردد.
خط زدن برمن پایان من نیست، آغازبی لیاقتی اوست!
بعضی زخمها هست که هر روز صبح، باید پانسمانش را باز کنی وروش نمک بپاشی!
تا یادت نرود... دیگر، سراغ بعضی آدما نبــاید رفت!!
ﺳﻨـﮕﯽ ﺷـﺪﻥ ﺩﻟـﻢ
ﺍﻭﻟﯿـﻦ ﺳﯿـﻦ ﺳـﻔﺮﻩ ﯼ ﺍﻣـﺴﺎﻝ ﻣـﻦ ﺍﺳـت!
تـو سـال مـــار
تـا شـد از ایـن و اون نیـش خـوردیـم
ولـی سـر جـدتـون تـو سـال اسـب
دیـگه لـگد نـندازیـن !
آخـریـن حـرف هایِ دلـم را هـم نوشـتم
حـالا دیگـر مُهم نیسـت که چـند روز بـه پـایـانِ سـال باقیسـت
کـه احـساس امشـب تمـام می شـود
پا به پای کودکی هایم
جمله های طنز وجالب تا حالا دقت کردین ...
خیال تو می ارزد به داشتنِ همه !
.
.
گونه هایت را برای دست هایم می خواهم
پیشانی ات را برای لب هایم
خودت را برای زندگی ام
می بینی ؟
برای خودم هیچ نمی خواهم ؟!
.
.
عشق یعنی آنجا که دهانها جسارت گفتن ندارند قلب ها می زنند زیر آواز !
.
.
تسبیحی بافته ام
نه از سنگ
نه از چوب
نه از مروارید
بلور اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برای شادمانیت دعا کنم !
.
.
اتفاقِ عشق بینِ من و توست ، نگران نباش ! هیچ اتفاقی اتفاقی نیست …
.
.
گفتم برایت میمیرم
تو خندیدی ولی من ، از همان روز تا کنون دیگر برای خودم زندگی نکردم …
.
.
وقتی سردم میشود کافیست حریر نازک خیالت را دور تا دور خودم بپیچم ؛ تا ابد گرم گرمم …
.
.
من از چشمان “تو” چیزی نمی خواهم به جز گاهی نگاهی …
.
.
پیش از تو همه را با معیارهایم می سنجیدم !
بعد از تو همه را با تو می سنجم حتی معیارهایم را …
.
.
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨﯽ !
.
.
تو برایم چون منشوری … در سفیدی خیالم بیا و خیالم را تجزیه کن ؛ رنگین کمان نگاهت خواهم شد !
.
.
چه با قاطعیت حکم میدهی که “حواست رو جمع کن” و من میمانم که چطور جمعش کنم وقتی تمامش پیش توست !
.
.
دلم میخواد فریاد بزنم بگم : من مترسک خاطرات تو نیستم ، درست مثل دیوانه ای که اصرار دارد بگوید : من دیوانه نیستم !
راستی ! گفته بودم ؟ “من دیوانه نیستم”
.
.
آغوش گرمم باش ؛ بگذار فراموش کنم لحظه هایی را که در سرمای بی کسی لرزیدم !
.
.
مرا حبس کن در آغوشت ؛ من برای حصار بازوان تو مجرم ترین زندانی ام !
.
.
بی خیالت که میشوم ، در کوچه های علی چپ دنبال دلم می گردم !
.
.
گرمایی بوده ام همیشه اما بین خودمان بماند ، سرمایی میشوم وقتی پای آغوش تو در میان باشد !
.
.
با فنجانی قهوه هم میتوان مست شد اگر کسی که باید باشد باشد !
.
.
ﮐﺎﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﻤﺘﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ !
.
.
خواستم هرچه را که بوی تو میداد بسوزانم ؛ جانم آتش گرفت !
.
.
می ترسم کسی نه خودت را ، که دوست داشتنت را از من بگیرد !
.
.
مهم نیست چقدر طول بکشد ، مهم این است که عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد !
.
.
عشق مثل پرواز است ، بالا رفتنش جسارت می خواهد ، بالا ماندنش لیاقت !
.
.
قندان خانه را پُر کردم از حرفهایت
تو که می دانی من چای را تلخ دوست ندارم
هوس فنجانی دیگر کرده ام ؛ کمی بیشتر بمان !
.
.
در خواب هم راحتم نمی گذاری ، بی خبر می آیی ، صدایم می کنی … تا چشم باز میکنم ، باز نیستی !
.
.
دستم را بگیر و مرا به دور دست هایی ببر که در دسترس هیچ دستی نباشم …
.
.
من و تو یه عکس ۲نفره به این دنیا بدهکاریم !
.
.
.
.
میکشم.. می کشی.. می کشد..
هر سه میکشیم!
اما او .. ناز تورا..
تو .. دست از من..
و من…
ای وای، باز فندکم را کجا گذاشته ام؟..،
.
.
هر روز ” دماغ ها ” کوچکتر می شود و دروغ ها بزرگتر ..،!.
.
.
دیگه عاشقانه ای ندارم...عشقی هم ندارم
اما...
بازم عاشقانه میخونم...
دردش از دردی که لحظه رفتنش کشیدم هم بدتره.
.
.
انقدر از من فاصـــــــــــــله نگیر!!
لامصـــب این بیمـــــار ی که من دارم جزام عشق استـــ..
برای دیدن تمام نوشته ها به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب ...همه چیـزش خاصــہ
لبخنـבش
تیپش
رفـتارش
اخلاقـش
احــساسـاتـش
בوسـت בاشتـنش؛
مـخـاطب نبوבہ ڪـہ خـآصـ باشـہ
خاص بوבه ڪـہ مـخـاطب شـבه
.
.
.
ببین گوش کن :
فرقی نمیکنه من و تو متولد کدوم برج سالیم ،
مهم اینه که اگه تو نباشی من همیشه برج زهرمارم . . .
.
.
.
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو…
.
.
.
هزار تابلوی مونالیزا
به روی لب
و هزاران موزه هنر
درون چشمت داری . . .
.
.
.
ﺑﺨﺪﺍ !
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻧﻮﺷﺖ …
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﺮﻡِ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺑِﻜﺮ ﺑﻜﺮ ﺍﺯ ﺳﻴﻨﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ …
ﻧﺠﻮﺍ ﺷﻮﺩ ﻛﻨﺎﺭِ ﮔﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺰﺩیک ﺍﺳﺖ،
ﻣﻴﺘﻮﺍنی ﻻﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ لمس کنی با لبانت . . .
.
.
.
شعر قافیه نمی خواهد
سطر به سطر آغوشم را ردیف کرده ام ،
تو فقط بیا . . .
.
.
.
می آیی قایم باشک بازی کنیم ؟
من چشم بر زیبایی تو بگذارم و تو آرام در آغوشم پنهان شو . . .
.
.
.
در مسابقه زندگی گل زدن مهم نیست ، گل شدن مهم است !
تقدیم به سرور گل ها …
.
.
برای دیدن تمام نوشته ها به ادامه مطلب بروید.
رباعیات حضرت مولانا
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست زعالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد .
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود .
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو می پرم
من که شده ام چو کهربایی تو مرا .
غم را بر او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته می خواهد یار
این کار مرا به دیده می باید کرد .
آبی که ازین دیده چو خون می ریزد
خون است بیا ببین که چون می ریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می خورد و دیده برون می ریزد .
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوری
چون مست شدی هر چه بادا بادا .
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد
جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد .
از بس که بر آورد غمت آه از من
ترسم که شود بکام بد خواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من .
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که اینبار افتاد .
سودای تو را بهانه ای بس باشد
مدهوش ترا ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه ای بس باشد .
ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته ایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوخته ایم .
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دوجهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان .
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو .
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی می غلطم که خود فراغ تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی .
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بی رحم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفا دار تر است .
خود ممکن آن نیست که بر دارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه می دارم دل .
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
در مان که کند مرا که دردم هیچ است .
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز .
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچه از غم هجران تو بر جان من است .
ای نور دل و دیده و جانم چونی
ای آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی .
افغان کردم بر آن فغانم می سوخت
خاموش کردم چو خاموشانم می سوخت
از جمله کران ها برون کرد مرا
رفتم به میان و در میانم می سوخت .
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
آدمــــــــها می آیند.....
آدم ها می ایند. زندگی میکنند و میمیرند
اما فاجعه ی زندگی تو زمانی اغاز میشود
که ادمی میمیرداما نمیرود و میماند
و نبودش در بودن تو چنان احساس میشود
که تو میمیری در حالی که او زنده است
در حالی که مرده......
به قلم نگارجون