پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

عصیان بـــــــندگی

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز

در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز


راز سرگردانی این روح عاصی را

با تو خواهم در میان بگذاردن امروز


گر چه از درگاه خود می رانیم اما

تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی


سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی


نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ دردآلود انسانها


دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام طوفانها


خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر


داستانهایی ز لطف ایزد یکتا

سینه سرد زمین و لکه های گور


فـــــــــروغ فــــرخزاد

قــــندوپــــــند(2)

خوشبخت ترین بندگان

شب کریسمس بود و ھوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاھای برھنهاش را روی برف جابه جا میکرد
 تا شاید سرمای برفھای کف پیاده رو کمتر آزارش بدھد،
صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاھش چیزی موج میزد،
 انگاری که با نگاھشنداشته ھاش رو از خدا طلب میکرد، 
انگاری با چشمھاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاھی به پسرک که محو تماشا بود انداخت 
و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آھای، آقا پسر.....!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. 
چشمانش برق میزد "وقتی آن خانم، کفشھا را به او داد.پسرک با چشمھای
خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا ھستید؟
- نه پسرم، من تنھا یکی از بندگان خدا ھستم!
- آھا، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از ھمه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت

قـــــندوپـــــند

رمــــز موفقیت


روزی مرد کوری روی پله ھای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

 روی تابلو خوانده میشد: منکور ھستم لطفا کمک کنید

 . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاھی به او انداخت 

فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

اوچند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت 

ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت 

و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. 

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است  

مرد کور از صدای قدمھای او خبرنگار را شناخت 

و خواست اگر او ھمان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:

چیز خاص و مھمی نبود،من فقط نوشته شما رابه شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. 

مرد کور ھیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی

او خوانده میشد:

امروز بھار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدھید خواھید دید بھترینھا ممکن خواھد شد 

باور داشته باشید که تغییربھترین  خلاقیت برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،ھوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... 

لبخند بزنید

حیـــــــرت زده

دانلود دکلمه زیبای حیرت زده.  
به همــراه متن شعر

حیرت زده ام، تشنۀ یک جرعه جوابم
ای مردم دریا برسانید به آبم
 
آیا پس ِ این دشت رهی هست، دهی هست؟
یا اینکه به بیراهه دویده‌ ست شتابم

 من کوزه به‌دوش آمده‌ ام چشمه به چشمه
شاید که ترا ـ ای عطش گنگ! ـ بیابم

آهی و نگاهی و ... دریغا که خطا بود
یک عمر که با آینه ‌ها بود خطابم

هر صبح حریصانه من و حسرت خفتن
 هر شب من و اندوه که حیف است بخوابم

 چون صاعقه هر بار که عشق آمد و گل کرد
یک شعله نوشتند ملایک به حسابم

می ‌نوشم ازین تلخ، اگر آتش اگر آب
حیرت‌زده‌ام، تشنۀ یک جرعه جوابم

شاعر: سید علی میرفضلی
با تشکر از مدیر محترم وبلاگ صدای آشنا  





قــــندوپـــــند

قــــندوپـــــند(1)


با عرض ســلام خدمت شما دوستان عزیز

از امـــــروز قصد دارم بخش قـــــندوپــــندرو به 

مطالب وب اضافه کنم.و تاجایی که بتونم سعی خواهم کرد که 

حداقل هرروز یه مطلب بزارم...

انشالله که وقت بکنم و بدقول نشم.

.****باتشکر****.


بازگشت به بهشت

درویشی به اشتباه فرشتگان به جھنم فرستاده میشو .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید

جاسوس می فرستید به جھنم!؟

از روزی که این ادم به جھنم آمده مدام در جھنم در گفتگو و بحث است 

و جھنمیان را ھدایت می کند و...

حال سخن درویشی که به جھنم رفته بود این چنین است: 


با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جھنم    

افتادی خود شیطان تو را به بھشت باز گرداند...

ای بیخبر


ای بی خبر از دل و داغ نهانی!

ما قصه خود باتو بگفتیم .تو دانی


دل می نگرد روی تو جان میرود زدست

داریم از این روی بسی دل نگرانی


ای شمع که مارا به سخن شیفته کردی

پروانه خودرا مکش از چرب زبانی


ماحال دل ازگریه به جایی نرساندیم

ای ناله! تو شاید که به جایی برسانی!


عمریست که با عارض تو شمع به دعویست

وقتست که او را پی کاری بنشانی


چون غنچه زخوناب جگر لب نگشادیم

افسوس! که بر باد شد ایام جوانی


چون دفترگل سر به سر از گفته شاهی 

هرجا ورقی باز کنی خون بفشانی


شاعر : شاهی (سبزواری)

دو کلام درد دل


 


رفــــت؟


بسلامت.


من خدا نیستم بگویم صد باراگرتوبه شکستی بازآی.


آنکه رفت، به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد.


رفتنش مردانه نبود.


لااقل مرد باشدبرنگردد.


خط زدن برمن پایان من نیست، آغازبی لیاقتی اوست!






بعضی زخمها هست که هر روز صبح، باید پانسمانش را باز کنی وروش نمک بپاشی!


تا یادت نرود... دیگر، سراغ بعضی آدما نبــاید رفت!!




ﺳﻨـﮕﯽ ﺷـﺪﻥ ﺩﻟـﻢ


ﺍﻭﻟﯿـﻦ ﺳﯿـﻦ ﺳـﻔﺮﻩ ﯼ ﺍﻣـﺴﺎﻝ ﻣـﻦ ﺍﺳـت!




تـو سـال مـــار


تـا شـد از ایـن و اون نیـش خـوردیـم


ولـی سـر جـدتـون تـو سـال اسـب



دیـگه لـگد نـندازیـن !




آخـریـن حـرف هایِ دلـم را هـم نوشـتم


حـالا دیگـر مُهم نیسـت که چـند روز بـه پـایـانِ سـال باقیسـت



کـه احـساس امشـب تمـام می شـود





سری جدید شکلکهای بامزه

سلام دوستان امروز سری جدیدی از شکلکهارو گذاشتم 

که مطمئنم شماهم  خوشتون میاد. 

دوستانی که وبلاگ یا چت روم دارن این شکلکها حتما به کارشون میاد.






      



برای دیدن تمام تصاویر به ادامه مطلب برید.

ادامه مطلب ...

پا به پای کودکیهایم

پا به پای کودکی هایم 



 

پا به پای کودکی هایم بیا؛
 کفش هایت را به پا کن تا به تا؛
 قاه قاه خنده ات را ساز کن؛ 
باز هم با خنده ات اعجاز کن .
. پا بکوب و لج کن و راضی نشو؛
 با کسی جز عشق همبازی نشو؛ 
بچه های کوچه را هم کن خبر؛
 عاقلی را یک شب از یادت ببر؛ 
خاله بازی کن به رسم کودکی ؛
با همان چادر نماز پولکی؛ 
طعم چای و قوری گلدارمان؛
 لحظه های ناب بی تکرارمان؛
 مادری از جنس باران داشتیم؛ 
در کنارش خواب آسان داشتیم؛
 یا پدر اسطوره دنیای ما ؛
قهرمان باور زیبای ما؛
 قصه های هر شب مادربزرگ؛ 
ماجرای بزبز قندی و گرگ ؛؛؛
غصه هرگز فرصت جولان نداشت؛
 خنده های کودکی پایان نداشت؛
 هر کسی رنگ خودش بی شیله بود؛
 ثروت هر بچه قدری تیله بود؛ 
ای شریک نان و گردو و پنیر !
 همکلاسی ! باز دستم را بگیر؛ 
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست؛
 آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
 حال ما را از کسی پرسیده ای؟ 
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 حسرت پرواز داری در قفس؟
 می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
 سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
 رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست 
 رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ 
آسمان باورت مهتابی است ؟ 
هرکجایی شعر باران را بخوان؛
 ساده باش و باز هم کودک بمان؛ 
باز باران با ترانه ،گریه کن!
کودکی تو ، کودکانه گریه کن! 
ای رفیق روز های گرم و سرد؛ 
سادگی هایم به سویم باز گرد...

                                     

 

طنزهای جالب په ن په

سرس جدید طنزهای بامزه په نه په 

  

زنگ میزنم خونه میگم مامان چندتا تخم مرغ بزار دارم میام. 

میگه میخوای بخوری میگم پـَـ نـَـ پـَـ روش میخوابم جوجه شه  


=======

رفته بودیم عروسی ،گوسفنده رو بسته بودن به درخت. 

رفتم پیشه گوسفنده گفتم: آخی میخوان سرتو ببرن؟

 یهو گوسفنده گفت : پـَـ نـَـ پـَـ منو آوردن به عنوان دی جی خدمت کنم

=========================


با سرعت پیچیدم جلو یارو مامانم از ایینه نگاه میکنه میگه :

یارو دستشو اورده بیرون داره یه چیزایی میگه یعنی داره فحش میده؟ 

پـَـ نـَـ پـَـ داره میگه حالا دستایه بندری بره بالا

=========================


رفتم دکتر از منشیه می پرسم دکتر هست؟ 

میگه بله می خوایید برید پیششون؟

 پـَـ نـَـ پـَـ اومدم ببینم اگه این وقت شب هنوز تو مطبند،

 تلاش شبانه روزیشون رو سرمشق زندگیم قرار بدم و برم

=========================


مامان من وقتی میخواد سوال بپرسه

 معمولا تمام سوالاتش رو میشه با پـَـ نـَـ پـَـ جواب داد 

یه روز هی سوال پرسید. منم کم نیاوردم همه رو با پـَـ نـَـ پـَـ جواب دادام

 آخرش عصبی شده برگشته بهم میگه پـَـ نـَـ پـَـ باباته

 

به دوستم میگم دارم واسه چند روز میرم آبادان. میگه واسه کار داری میری؟
 یه دماسنج خریدم دارم میرم تو دمای بالای 50 درجه تستش کنم.........


برای مشاهده بیشتر به ادامه مطلب برید. 
 
ادامه مطلب ...