پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

قــــــندوپـــــند(4)

حــــــریم شخصی


چون مرز نداشتی!

زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت که بعد از ازدواج 

مجبور به زندگی مشترک با خانواده شوھرششده است

 و آنھا بیش از حد در زندگی او و ھمسرش دخالت می کنند. 

شیوانا پرسید

آیا تا بهحال به سراغ صندوقچه شخصی که تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟ 

زن جوان با تعجب گفت:

البته که نه! ھمه حتی ھمسرم می دانند که آن صندوقچه متعلق به شخص من است 

و ھرکسی که به آن نزدیک شود با بدترین واکنش ممکن از سوی من رو به رو می شود. 

ھیچ یک ازاعضای خانواده ھمسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را ھم ندارند!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: 

خوب! این تقصیر خودت است که مرز تعریفی خودت را فقط به

دیوارھای صندوقچه ات محدود کرده ای! 

تو اگر این مرز را تا دیوارھای اتاق شخصی ات گسترش

دھی دیگر ھیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاقت را نخواھد داشت. 

شاید دلیل این که دیگران

خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد که تو مرزھای حریم خود را

 مشخص و واضح برایشان تعریف نکرده ای.....

قــــندوپــــــند(2)

خوشبخت ترین بندگان

شب کریسمس بود و ھوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاھای برھنهاش را روی برف جابه جا میکرد
 تا شاید سرمای برفھای کف پیاده رو کمتر آزارش بدھد،
صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاھش چیزی موج میزد،
 انگاری که با نگاھشنداشته ھاش رو از خدا طلب میکرد، 
انگاری با چشمھاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاھی به پسرک که محو تماشا بود انداخت 
و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آھای، آقا پسر.....!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. 
چشمانش برق میزد "وقتی آن خانم، کفشھا را به او داد.پسرک با چشمھای
خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا ھستید؟
- نه پسرم، من تنھا یکی از بندگان خدا ھستم!
- آھا، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از ھمه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت

قـــــندوپـــــند

رمــــز موفقیت


روزی مرد کوری روی پله ھای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

 روی تابلو خوانده میشد: منکور ھستم لطفا کمک کنید

 . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاھی به او انداخت 

فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

اوچند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت 

ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت 

و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. 

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است  

مرد کور از صدای قدمھای او خبرنگار را شناخت 

و خواست اگر او ھمان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:

چیز خاص و مھمی نبود،من فقط نوشته شما رابه شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. 

مرد کور ھیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی

او خوانده میشد:

امروز بھار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدھید خواھید دید بھترینھا ممکن خواھد شد 

باور داشته باشید که تغییربھترین  خلاقیت برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،ھوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... 

لبخند بزنید

قــــندوپـــــند

قــــندوپـــــند(1)


با عرض ســلام خدمت شما دوستان عزیز

از امـــــروز قصد دارم بخش قـــــندوپــــندرو به 

مطالب وب اضافه کنم.و تاجایی که بتونم سعی خواهم کرد که 

حداقل هرروز یه مطلب بزارم...

انشالله که وقت بکنم و بدقول نشم.

.****باتشکر****.


بازگشت به بهشت

درویشی به اشتباه فرشتگان به جھنم فرستاده میشو .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید

جاسوس می فرستید به جھنم!؟

از روزی که این ادم به جھنم آمده مدام در جھنم در گفتگو و بحث است 

و جھنمیان را ھدایت می کند و...

حال سخن درویشی که به جھنم رفته بود این چنین است: 


با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جھنم    

افتادی خود شیطان تو را به بھشت باز گرداند...