پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

پاتــــوق تنهـــایی

خـــــــوش اومــــــــدی دوســـــت مـــــــن

نیامـــــــدی


باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی

باز ای سپیده ی شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد بروی تو

افسوس ای شکوفه ی خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا 

باز امشب از دریچه ی زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

 چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

مگذار قند من که به یغما برد

 طوطی من که در شکرستان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند 

افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد 

مهمان من چرا به سر خوان  نیامدی

دیوان حافظی تو و دیوانه ی تو من 

اما پری به دیدن دیوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش 

 ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست 

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ای است 

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

عیش دل شکسته عزا میکنی چرا

عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

    زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

نظرات 2 + ارسال نظر
بانوی صحرا جمعه 6 تیر 1393 ساعت 16:11

میدونی چرا بارون از پشت شیشه قشنگ تره ، چون بدون اینکه خیس بشی احساسش میکنی ، مثل دیدن گریه کسی که خیلی دوستش داری ، همینطوره مگه نه؟

بانوی صحرا چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 14:38

سلام

این که باید


فراموش ات می کردم را هم


فراموش کردم !


تو تکراری ترین حضور ِ روزگار ِ منی


و من عجیب ؛

...به آغوش ِ تو
از آن سوی فاصله ها


خو گرفته ام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.