دل در آتش غم رخت تا که خانه کرد
دیده سیل خون به دامنم بس روانه کرد
آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سربرون نکرد
این صبحدم نشد فلک چون شفق ز خون دل مرا لاله گون نکرد
زروی مهت جانا پرده برگشا
در آسمان مه را منفعل نما
به ماهت رویت سوگند
که دل به مهرت پابند
به طره ات جان پیوند
قسم به زندوپازر
به جانم آتش افکند
فراق رویت یکسر
بیا نگارا جمال خود بنما
زرنگ و بویت خجل نما گل را
رو در طرف چمن
بین بنشسته چو من
دلخون بس ز غم یاری غنچه دهن
گل درخشنده چهره تابنده
غنچه درخنده بلل نعره زنان
هر که جوینده باشد یابنده
دل دارد زنده بس کن آه و فغان
زجور مه رویان شکوه گر سازید
به شش در محنت مهره اندازید
همچو طالش دست خود بازید
عالیه داداش
سلام مرسی که لبنک کردین!!
لینک شدین
سلاااااااااااام یه وب جدید زدم برا نوشتن روزای زندگیم
خوشحال میشم بیای بهش سر بزنی و اگه دوست داشتی همدیگرو لینک کنیم
مررررررسی